جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
127,750
زری احساس کرد دلش آشوب میشود یوسف لبخندی زد و گفت: «سهراب جان این قصه که مال ده دوازده سال پیش است تو خودت لا اقل سه بار همین قصه را در موارد مختلف برای من گفته ای ملک سهراب به گستاخی گفت: انصاف بود بگذارید برای بار چهارم هم بگویم
یوسف گفت: «اول یادم نبود وقتی گفتی یادم آمد. اما تو چه خیال کردی؟ من نه فرشته ام، نه دیو. من هم مثل همه آدم گناهکاری هستم.» و رو به رستم پرسید: «خُب، حالا از من چه میخواهید؟ همه اش پرت گفتیم، برویم سر اصل مطلب.
ملک رستم جواب داد باور کن با همه کارهای عمویم موافق نیستم. حتی با این هم مخالف بودم که مرا پیش تو بفرستد نمیخواهم دوستیمان به هم بخورد. اما در این موقع حساس نمی توانم پشتش را خالی کنم. زری اندیشید که انگار اول که آمد گفت فقط سهراب از طرف عمویم آمده و خودش دلش تنگ شده بوده... باشد. یوسف پرسید: نگفتی از من چه میخواهی؟ ملک رستم سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت ملک سهراب گفت: «کمک» چه کمکی؟ هر چه آذوقه دارید به ما بفروشید. درو نکرده ها را هم خریداریم به هر قیمتی که یوسف پرسید کی یادتان داده؟ زینگر؟ تا حالا حرف از خرید مازاد غله بود حالا هر چه هست و نیست را میخواهند دو برادر نگاهی به هم کردند و ساکت ماندند. یوسف داد زد: آذوقه» میخواهید که بدهید به قشون خارجی و عوضش اسلحه بگیرید و بیفتید به جان برادرها و هم وطنهای خودتان؟ یک لایش کردیم نرسید، حالا دو لایش میکنیم شما مگر عقل توی کله تان نیست؟ آن دستهای مرموز که نمی خواهند شما سروسامان بگیرید
تلگرام
واتساپ
کپی لینک