جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
332,260
فصل اول: بدترین روزی که تا به حال داشتم .
فصل دوم قهرمانی ناراضی .
کوچک فصل سوم مجرمی
فصل چهارم قرار نه نیست اینجا بمونی ...
فصل پنجم یک بشکه شکه مایع آتش زا و خوابی نیمروزی
فصل ششم: مارچوبه و مذاکر اکرات رودررو
فصل هفتم مشتی توی . صورت
فصل هشتم لیزا جی اسرار آمیز .
فصل نهم دست شویی توی حیاط خلوت و رده بندی دیویی کتابخانه
فصل دهم کوتاهی مو و مو و آدم های اعصاب خردکن
فصل یازدهم رئیس تحمل ناپذیر
فصل دوازدهم رانندگی تا خانه .
فصل سیزدهم خاطرات قدیمی
مهمانی شام. فصل چهاردهم مهما
فصل پانزدهم ناکس به نس به خرید میرود.
فصل شانزدهم استف. سرگردان
فصل هفدهم مرد و مردانه ...
فصل هجدهم: تغییرات ظاهری برای همه
فصل نوزدهم مسابقه ابقه حساس
فصل بیستم برنده شدن
فصل بیست و یکم بحران خانوادگی
فصل بیست و دوم کدو کدورتی دیرینه و دو گلوله
فصل بیست و سوم تق تق تق تق کی اونجاست؟ .
مهمانان ناخوانده فصل بیست و چهارم مهمان
فصل بیست و پنجم شام خان شام خانوادگی
یک بشکه مایع آتش را و خوابی نیمروزی ۶۱
ناگهان لبهایش با تعجب تکان خورد و احساس کردم صورتم سرخ شده، هاج و واج
داشت سرتا پایم را برانداز می کرد.
گفت: «شام میبینمت.»
پاسخ اندیشمندانه من تنها یک کلمه بود: «هان؟» می دانستم که او دلش نمی خواهد ازم درخواست کند برای شام بیرون برویم. مخصوصاً حالا که تمام صبح را با نفرت در کنار هم
گذرانده بودیم.
ساعت هفت. توی خونه بزرگ کنار جاده میبینمت اونجا خونه لیزا چیه می خواد
باهات آشنا بشه.»
در جواب گفتم اگه ندونه صاحب خونه منه پس قطعاً انتظار هم نداره برای شام
ما رو ببینه.»
تا ساعت هفت برای شام منتظرتونه
اصلاً با چنین دعوتی احساس راحتی نمیکردم چی باید همراهم بیارم؟ اصلاً نزدیک ترین مغازه کدوم طرفه؟ از نوشیدنی خوشش میاد؟» هدیه برای میزبان نه تنها نشانه احترام به او بود، بلکه باعث ایجاد تأثیر اولیه خوبی می شد. دوباره لبهایش چنان لرزیدند که انگار عصبانیتم برایش سرگرم کننده بوده «برو یه کم استراحت کن، نائومی بعد هم برای شام برو خونه لیزا جی.» بعد برگشت و به سمت در رفت.
«صبر کن!»
دنبالش رفتم و توی ایوان بهش رسیدم به ویلی چی باید بگم؟»
نمی دانستم چطور چنان سؤالی به ذهنم رسیده بود یا لحن هراسناکم از کجا نشئت می گرفت. من اصلا آدمی نبودم که هیچ وقت وحشت کنم. زیر بار هر فشاری معجزه می کردم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک