جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
9,900
دفترچه را میبندم حالا دیگر بزرگ شده ام، بنابراین، گریه نمیکنم. من چهل و هفت سال دارم همسری ،وفادار مهربان و قانع هستم. دو بچه بزرگ و یک روح کوچک دارم که گاهی دلم برای آن تنگ میشود. مغازه ای دارم که به هر تقدیر میتواند افزون بر دستمزد ژو، درآمدی عایدمان کند تا زندگی زیبا و تعطیلاتی دلپذیر در ویل نوولوبه داشته باشیم و البته روزی به ما امکان تحقق رویای خودروی ژو را بدهد، چرا که نه من یکی از آن خودروهای دست دوم را دیدم که با قیمت سی و شش هزار یورو به نظرم خیلی خوب رسید. وبلاگی مینویسم که برای ما در یک روزنامه نگار او بسرواتور آراس شادی به ارمغان می آورد ،همچنین احتمالاً هر روز همین حس را به صدونودونه هزار خانم دیگر نیز میدهد همین طور هم به تازگی میزبان آن با دیدن ارقام خوب بازدید به من پیشنهاد کرد فضای تبلیغات آن را به فروش برسانم. ژو مرا خوشبخت کرده و من هرگز دلم مرد دیگری به جز او نخواسته است، اما اینکه بگویم خود درباره زندگی ام تصمیم گرفته ام نه این طور نبوده است. در راه بازگشت به خرازی از میدان هر و عبور میکنم که ناگهان صدایی به گوشم میخورد که مرا میخواند دوقلوها هستند. همچنان که بخت آزمایی شان را انجام میدهند قهوه میخورند. فرانسواز به من التماس میکند: برای یک بار هم که شده است، تو هم شرکت کن. تو که نمی توانی همه عمرت در آن خرازی کار کنی
تلگرام
واتساپ
کپی لینک