جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
9,900
علی رفت و ساعتی بعد برگشت و شب تا صبح بیدار بود. صبح روز بعد قبل از دمیدن سپیده دم بی آنکه خداحافظی کند یا به کسی چیزی بگوید بی خبر گذاشت و رفت. بعدها با خبر شدیم که صبح زود همراه با همایون و چند جوان دیگر به سمت جلفا رفته اند.
ظهر آن روز وقتی مادر از رفتن علی مطمئن شد، به اتاق او رفت. در را بست و تنها پیراهن مانده از علی را در آغوش فشرد سرش را بر بالش او نهاد و ساعتها گریه ها سرآغاز دوران تلخ زندگی ما بود. با درد گریست. اما این آرامش به شهر بازگشته بود و ظریفه خانم زن آقا پطروس سردسته جیلوهای آشوری شهر را شهربندان کرده بود کس را توان مقابله نبود. کمبود آذوقه و قحطی و جنگ بیداد میکرد ،اورمیه شکسته و خراب از درون میپوسید و میمرد. از پدرم هیچ خبری نبود و مادرم با وجود تردید بسیار کم کم قانع شده بود که دیگر باید شهر را ترک کرده و برای ادامه ی زندگی به ده رفت. به عمه نرگس اطلاع داده بود و اژدر را با خانواده اش فرستاده بود تا خانه باغی را آماده ی سکونت کند. در همین گیرودار میرزا تمدن خبر بیماری و مرگ پدرم را آورد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک