جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
228,660
واقعیت این است که اولیو کلا کمی درباره دانشکده تحصیلات تکمیلی مردد بود. نه به این دلیل که از علم خوشش نمی آمد خوشش می آمد. او عاشق علم بود. از علم لذت می برد. به خاطر آن همه ضد حالهای بدیهی اش هم نبود. او خوب می دانست که تعهد به سال ها کار بی اجر و مزد هشتاد ساعت در هفته احتمالاً برای سلامت روانش خوب نیست. شاید آن شبهایی که برای کشف تکه ای بی اهمیت از علم جلوی چراغ بونزن جان می کند کلید خوشبختی اش نبود. شاید وقف ذهن و بدنش در فعالیت های دانشگاهی که به ندرت وقت استراحتی برای کش رفتن دوناتهای مانده برایش میگذاشت انتخاب عاقلانه ای نبود. او خوب می دانست و با این حال هیچ کدام از این چیزها نگرانش نمی کرد. شاید هم فقط کمی نگرانش میکرد اما می توانست با آنها کنار بیاید چیز دیگری بود که او را از تن دادن به بدنام ترین و نفس گیرترین حلقه جهنم برنامه دکترا باز می داشت. به عبارتی تا وقتی مانعش میشد که برای مصاحبه در بخش زیست شناسی دانشگاه استنفورد دعوت شد
فرضیه: من و آدام کارلسن مطلقاً هیچ شباهتی به هم نداریم و قهوه خوردن با او دو برابر درمان ریشه دندان، آن هم بدون بی حسی دردناک است. اولیو آن روز صبح بعد از غرغر کردن از حل نشدن رسوب نکردن، همگن نشدن و بعد کافی نبودن واکنشگرهای ارزان قیمت و تقلبی اش برای انجام کل آزمایش هایش، با خلقی تنگ به اولین قرار صوری اش دیر رسید. بیرون کافی شاپ مکثی کرد و نفس عمیقی کشید اگر میخواست دانش قابل قبولی تولید کند به آزمایشگاه بهتری نیاز داشت به تجهیزات و واکنشگرهای بهتر به کشت بهتر باکتری ها. به هر چیز بهتری نیاز داشت. هفته آینده وقتی تام بنتون میرسید، باید به بهترین شکل آماده می بود. باید حرف هایش را آماده میکرد نه اینکه وقتش را برای خوردن قهوه با کسی تلف کند که اصلا نمی خواستش با آدمی که قطعاً نمی خواست با او صحبت کند؛ آن هم وسط پروتکل های آزمایشی اش.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک