عبدالحسین خان میگفت: «زمان همه چیز را تغیر میدهد. چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، به دنبال یک گمشده! گمشده چیست؟ برای هر کس یک چیز. اما در بازی ابدی «گشتم نبود نگرد نیست» برندهی واقعی فرجامها هستند که چمدان میبندد و راه میافتند به دنبال گمشدهی ازلی و ابدی.» محور این کتاب راجع به زنی است که روابط عاشقانه و احساسات عاشقانه نامتعارفی را تجربه می کند. در قسمتی از کتاب میخوانیم: «اما به نظر فرانک زیبایی بهروز از چشم و ابرو و قد و بالا نبود. از چیزی وصفنشدنی بود. از رازآلودگی او بود. چیزی که از درونش جاری میشد و روی صورتش مینشست و ملاحتش را بیشتر میکرد. کار خدا بود که چوناین پسری به دام دخترهای دانشجوی پلیتکنیک نیفتاده بود. بهروز که لیسانس مهندسی راه و ساختمانش را گرفت نیمهی دخترانهی پلیتکنیک را عزادار کرد. دخترهای دانشجو باور نمیکردند که آن پسر بلندبالا، قهرمان زیباییاندام، نجیب و درسخوان، پسری که مجموعهی کاملی از مثبتها بود، در چهار سال تحصیل قطب منفی خود را پیدا نکرده و جذبش نشده باشد... بهروز تنها ساکن عالم خودش بود و کسی را به این عالم راه نمیداد... بعد از لیسانس بهروز کاری در یک شرکت مهندسی پیدا کرد. همکارهای دختر او هم وقتی فهمیدند انتظار برای نگاهها و حرفهای عاشقانه و خواستگاری بیفایده است یکییکی ازدواج کردند و دست از سر پسری که مثل کبریت بیخطر بود برداشتند و حتی یواشکی به او خندیدند که یارو خواجه است.» این کتاب را نشر «مرکز» منتشر کرده است.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک