پیامبر و برادرم و طبیب از خیمه بیرون آمدیم مبادا مزاحم خوابش شویم در این فرصت با قشم و حسین مسابقه گذاشتم. هرکس زودتر بالای تخته سنگ می رسید برنده بود مسابقه شروع شد. زودتر از آن دو به بالای تخته سنگ رسیدم نفس نفس زنان نشستم. پارچه ای که مادر روی شانه راستم بسته بود جابه جا کردم نزدیک بود پارچه موقع بالا آمدن روی صورت قئم بیفتد. پیشانی خیس از عرقم را با همان پارچه خشک کردم از شدت گرما قطرات عرق روی گردنم سر میخورد و پایین می ریخت لباس راحتی داشتیم و کمتر گرممان میشد؛ ولی بازهم پارچه ای که روی بالاتنه ام انداخته بودم خیس عرق شده بود حسین رسید و آخر از همه قشم. سه نفری کنار هم نشستیم پیامبر را دیدم که کنار خیمه مادر و خواهرانم زینب و ام کلثوم به عصایش تکیه زده بود رو به برادرانم گفتم: «مطمئنم
جدمان از همه بیشتر دلش برای پدر تنگ شده است. نگاه کنید! رو به
راهی نشسته است که به یمن میرسد.
قثم جواب داد: من که چند شب است خواب عمو علی را میبینم. با مشرکان میجنگد و آنان از او فرار میکنند و من پشت سرهم صدایش میزنم عمو علی من هم میخواهم مثل شما باشم و دشمنان خدا را یکی یکی نابود کنم
در حال حاضر مطلبی درباره حسین مهدوی
در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش
محتوا،
به
مرور،
نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه
به
تعداد
بسیار
زیاد
نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری
زمانبر
خواهد
بود؛
لذا
در
صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه
ارتباط با ما
درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت
قرار
خواهد
گرفت.ضمنا
اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر
خود،
نویسنده
هستید
و
تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و
دعوت
کنید،
می
توانید
محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ما
ارسال
نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک