کتاب نفس عمیق نشر آموت را می
توانید با استفاده از روش های زیر با سایرین به اشتراک بگذارید.
کتاب نفس عمیق نشر آموت
نفس عمیق مجموعه داستان
4.1 (5)
کتاب
نفس عمیق،
اثر
یوریک کریم مسیحی
،
در بازار نشر ایران، توزیع شده است. این محصول
در سال 1393
توسط انتشارات
آموت
،
به چاپ رسیده است.
این محصول
در قطع و اندازهی رقعی،
در سایت ایده بوک قرار دارد.
کتاب مصور حاضر، مشتمل بر 8 داستان کوتاه فارسی با عنوانهای «خواب، خواب»، «خون زغالی»، «گل و گیاه، سگ و گربه، طوطی و ماهی»، «نفس عمیق»، «بچه دیگری»، «اختلاط»، «کثافت»، «او هیچ نگفت، من هم هیچ نگفتم» است. در بخشی از کتاب میخوانیم: «اول بهار بود و جایی بودم که بیشتر ندیده بودمش. میگفت: بهشت است. همهجا سبز بود و گندمزاری جوان و نابالغ و سبز هم بود. میانشان میرفتم و دستم را میکشیدم به سرشان و تیزی سورنگ هاشان قلقلکم میداد. لباس نازک گلدار تنم بود که به نسیم تکان میخورد. موقع رفتن سرم را بلند کردم دیدم جوانی همسن خودم در یکقدمیام ایستاده دهانش کمی باز بود و با حیرت داشت نگاهم میکرد».
گوشه ای از کتاب
در گرگومیش غروب، شلوغی «ترمینال خزانه» از دور پیدا بود. اتوبوس از دروازهی ورودی که رد شد همه به تکاپو افتادند و بنا کردند یا از زیر پاهاشان وسایلشان را جمع کردن و یا از بالای سر شان کیف و ساک دستیشان را برداشتن و آمادهی پیاده شدن. همه به تکاپو افتادند، جز پیام. وقتی اتوبوس جلوی تعاونی ۱۳ ایستاد، همه عجله کردند برای پیاده شدن، جز پیام. همه عجله داشتند زودتر پیاده شوند و ساکها و چمدانهاشان را از مخزن بار اتوبوس تحویل بگیرند و زودتر ماشینی کرایه کنند و به مقصدشان برسند، جز پیام. همه پا شده بودند برای پیاده شدن، اما پیام هنوز نشسته بود. کسی حوصله نداشت موقع رد شدن نگاهش کند که چرا این جوان تکان نمیخورد و دارد بیرون را تماشا میکند. همه که پیاده شدند پیام هم پیاده شد. پیاده شدنا نگاهی کرد سمت مخزن بار و دید همه دارند وسایلشان را از شاگرد راننده میگیرند. خودش ساک یا چمدان نداشت؛ کیف دستی هم نداشت. بیهیچ وسیلهای، بعد از قهر و دعوا، از خانه زده بود بیرون سمت تهران. نه فکری برای آمدن داشت و نه جایی برای رفتن.
راه افتاد سمت سالن ترمینال که شلوغ و سرسامآور بودنش از بیرون پیدا بود. مدتی پرسه زد و مغازهها و آدمها را برانداز کرد و دلزده رفت سمت بوفه. سر شب بود و این موقع عادت نداشت شام بخورد، اما ناهار نخورده بیش از این تحمل گرسنگی را نداشت. از بوفه ساندویچی گرفت و از آنجا زد بیرون.
جایی نداشت برود و بنا داشت شب را تو یا بیرون سالن بگذراند؛ جایی که نمیدانست میتواند بیدردسر پیدا کند یا نه.
شب تا صبح، عدهای روی نیمکتهای سالن و جاهایی که میشد، یا خوابیده بودند و یا میخواستند بخوابند؛ پیام هم قاطی آنها سعی میکرد بخوابد. شلوغی و صداهای ناگهانیای که از بعضی مسافرها بلند میشد خواب را در چشم پیام میشکست و خانهشان را یادش میآورد که حکم میکرد وقتی میخواهد بخوابد صدا از کسی در نیاید.
نمیتوانست بخوابد. نتوانست بخوابد. بیحوصله بود. هدفی نداشت. جایی نمیخواست برود. دم دمای صبح به مسافرهایی نگاه کرد و غبطهشان را خورد که حالا یا ساعتی بعد جایی میخواهند بروند. باز راه افتاد به تماشای مغازههایی که بیشترشان هنوز بسته بود. رفت تا رسید به بوفه که همیشه باز بود. با اینکه میخواست صبحانه را دیر بخورد که طرفهای عصر برود سراغ ناهار، اما دید نشسته سر میز و دارد نان و پنیر و چای شیرین میخورد.
از سالن زد بیرون و توی آفتاب صبحگاهی این طرف و آن طرف رفت و به مردم نگاه کرد؛ مردمی که هیچوقت حوصلهی دیدنشان را نداشته اما حالا دارد با شوق نگاهشان میکند. مردمی که میآمدند برای رفتن؛ مردمی که خیال نمیکرد بینشان آشنا ببیند، اما دید؛ آشنای نزدیک. آشنایی که دو سال بود ندیده بودش و حالا چشم توی چشم هم شده بودند. پیام پا سست کرد که اگر داوود نیامد طرفش خودش هم نرود طرف او، اما داوود آمد. داوود تا رسید دو تا ساک بزرگش را زمین گذاشت و پیام را بغل کرد.
– سلام سالار! اومدی یا همسفریم؟
– اومدم. چطوری داوود؟
– مخلصتم داداش! الان رسیدی؟ الان که وقتی رسید اتوبوس نیست!
پیام راحت و روان حرف نمیزد. بعضی جاهای کلمات را ناخواسته میکشید و کمی هم – بگی نگی – دهنش موقع حرف زدن کج میشد. این وضعیت برای داوود آشنا بود، اما بعد از بیست و دو سال پسرعمهی پیام بودن، هنوز براش عادی نشده بود و بیاختیار نگاهش به دهن پیام میافتاد و براش دل میسوزاند.
پیام عوض پنهانکاری، آوارگی دیشبش را گفت.
– چرا شبو اینجا موندی سالار؟! اینجا جای موندنه ؟! کسایی اینجا میمونن که کس وکاری تو شهر نداشته باشن. تو که… پسر عمه تو قبول نداشتی، میرفتی خونه ی عموت. چطور اونجا نرفتی؟
– اخه وضع جوریه که خیال نکنم حتا عمو دیگه منو راه بده!
– چی میگی؟! دایی که بچههای برادرشو اندازهی بچههای خودش دوست داره؛ اینو همه میدونن!
– ولی نه حالا! حالا جوری شده که …
در حال حاضر مطلبی درباره یوریک کریم مسیحی
در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش
محتوا،
به
مرور،
نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه
به
تعداد
بسیار
زیاد
نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری
زمانبر
خواهد
بود؛
لذا
در
صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه
ارتباط با ما
درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت
قرار
خواهد
گرفت.ضمنا
اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر
خود،
نویسنده
هستید
و
تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و
دعوت
کنید،
می
توانید
محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ما
ارسال
نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک