جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
258,300
پس بروا خودت را به یک صومعه ی راهبه ها برسان نگاهی به من کرد برای کسری از ثانیه مردد بود ولی فوراً قلم و کاغذ را گرفت نتوانستم جلو لبخندم را بگیرم الیزابت کسی نبود که در هیچ چالشی عقب نشینی کند. زیر لب شروع به گفتن کردم من» پرده ی بین دنیاهایمان را کنار میزنم من از روح برادرم کانراد دعوت میکنم که به ما بپیوندد. از تو دعوت میکنم که حرف بزنی کانراد آونگ دوباره لرزید. از تو تمنا میکنم حرف بزنی وقتی وزنه تکان خورد الیزابت نفسی عمیق کشید و چشمان من به پره ی بلند آن خیره ماند تا ببینم به کدام حرف اشاره میکند. با عجله شروع به نوشتن کردم نفس زنان گفتم: همه شان را بنویس گویی تمام بدنم در یخ فرو رفته بود وزنه ی ستاره ای با سرعت به عقب و جلو و چپ و راست میرفت
من اعتقاد دارم در این دنیا چیزی هست که تو آن را بیش از هر چیز دیگری دوست داری و آن من نیستم واقعه ای تلخ و غم انگیز باعث شده که ویکتور فرانکنشتاین شانزده ساله سوگند بخورد کیمیاگری را برای همیشه کنار بگذارد. او کتابخانه ی تاریک را در آتش می سوزاند و عهد میبندد دیگر هرگز سراغ علوم تاریک نروده همان طور که عهد میکند دیگر به دنبال الیزابت نامزد برادر متوفایش نباشد.
اما کاش اوضاع چنین وسوسه انگیز پیش نمی رفت. وقتی او و الیزابت گذرگاهی به دنیای ارواح پیدا می کنند، مقاومتشان در هم می شکند. آنها به همراه کانراد برادر دوقلوی ویکتور و دوستشان هنری برای ماجراجویی به جایی میروند که در آن امکانهای بی شمار و قدرت و حرص و آز حاکم است ولی در همان زمان که آنها به دنبال دانش زنده کردن مردگان هستند ندانسته یا به دنیای تاریکی می گذارند که شاید بازگشت از آن هرگز برایشان امکان پذیر نباشد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک