جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
336,600
درباره قصه های هزار و یک شب
ماهیگیر و دیو خمره.....
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
حکایت ملک سندباد
حکایت وزیر و پسر پادشاه
شمس الدين و نور الدين.
اسب آبنوس
جانشاه و شمسه
جوذر و گنج شمردل
ابوقیر و ابو صبر
حکایت خلیفه ماهیگیر
حکایت شاه پسرش و حیله کنیز
حکایت بازرگان خسیس و پیرزن نان فروش
حکایت شاهزاده و دختر دیو صورت .....
حکایت مرد رختشو و پسرش
حکایت یک قطره عسل
حکایت وزیر شاه و شاهزاده.......
حکایت مرد اندوهگین .
حکایت مرد زرگر و کنیز وزیر.
حکایت شاهزاده و دیو...
حکایت شیر زهر آلود
حکایت به ایت پیرمرد نابینا
حکایت پس پسر پنج ساله
حکایت طاووس و مرغابی
حکایت روباه و گرگ
حکایت خلیفه قلابی
حکایت عبدالله و برادرانش
معلم فکری کرد و گفت: من به شما یاد میدهم که چه کار کنید تا عجیب تنبیه شود. این بار وقتی عجیب را دیدید دور او جمع شوید و بگویید هر یک از ما باید نام پدر خود را بگوید اگر عجیب گفت نام پدر من شمس الدین است بگویید که او پدر بزرگ توست نه پدرت بچه ها حرف معلم را گوش کردند روز بعد دور عجیب جمع شدند و گفتند هر یک از ما باید نام پدر خود را بگوید بچه ها یک به یک نام پدرهایشان را گفتند تا نوبت به عجیب رسید. عجیب گفت: «پدر من شمس الدین است. او وزیر مصر است. بچه ها گفتند: «نه، شمس الدین وزیر پدر تو نیست او پدر بزرگ توست. عجیب اصرار کرد به خدا قسم او پدر من است بچه ها خندیدند و گفتند حالا که نام پدرت را نمیدانی از جمع ما بیرون برو عجیب از بچه ها جدا شد گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن معلم به او نزدیک شد و گفت: پسرم بچه ها راست می گویند. شمس الدین پدر تو نیست پدر تو را هیچ کس نمیشناسد. آن روز عجیب گریه کنان به خانه آمد مادر از او پرسید: «پسرکم چه شده؟ چرا گریه میکنی؟ عجیب هر چه را که از بچه ها و معلم خود شنیده بود تعریف کرد. بعد هم گفت: «مادر اگر به من نگویی که پدرم کیست خودم را میکشم
تلگرام
واتساپ
کپی لینک