1
173,900
زادۀ دومین روز ژوییه ۱۸۷۷، در شهر کالو واقع در آلمان. پدرش مدیر انتشاراتی بود که کتابهای مبلغان پروتستان را به چاپ میرساند و پدربزرگش نیز کتابخانۀ بزرگ و جامعی داشت. شاید بتوان شغل و پدر و کتابخانۀ پدربزرگ را هستۀ اولیۀ آشنایی هرمانِ جوان با ادبیات دانست.
پدر و مادر هسه، در هند مبلغان مذهبی بودند و به همین دلیل، جهانبینی و تفکرات فلسفی هند در او شکل گرفت؛ اما هسۀ جوان که خلقوخویی بسیار حساس داشت، در برابر نابرابری اجتماعی و تضادآرایی که با پدر و مادر داشت، از مدرسۀ کلیسایی که در آن بورسیه الهیات داشت فرار کرد!
نقاشی و باغبانی یکی از علاقهمندیهای هسه در زمان فراغت بود و او حتی در نقاشی با آبرنگ نیز آثاری خلق کرد.
پیوند هسه با طبیعت نیز از جمله مسائلی است که منتقدان همواره بر آن تأکید میکنند. دایرۀ زندگی او نیز با طبیعت پیوند خورده است: از تولد در نزدیکی جنگل سیاه در کالو تا مرگ در کنار دریاچۀ لوگانو. هسه در نهایت توانست در سال ۱۹۴۶، جایزۀ نوبل ادبیات را از آن خود کند و این گواه ارزشمندی آثار هسه در مجموعه ادبیاتِ آلمانی زبان است.
دمیان، گرگ بیابان، نارسیس و گلدموند، بازی مهرۀ شیشهای و سیذارتا از جمله آثار این نویسنده است.
زاده بیست و چهارمین روز از اسفند ماه سال ۱۳۲۹ در قزوین. نام علی اصغر حداد پیش از هر چیز، ترجمههای آراسته و پاکیزهاش از آثار آلمانی زبان را به ذهن تداعی میکند.
حداد تا سالهای نوجوانی به همراه خانواده در شهر زادگاه خود قزوین زندگی میکرد تا اینکه سرانجام خانوادهی حداد به تهران مهاجرت کردند. حداد از سالهای مدرسه و درسهای مدرسه به دوران ملال و هیچ و پوچ تعبیر میکند.
مهاجرت به سرزمین ژرمنها و تحصیل در رشته جامعه شناسی، از نقاط عطف زندگی اوست چرا که باعث شد علی اصغر حداد با فرهنگ و ادبیات آلمانی به خوبی آشنا شود.
در نهایت علی اصغر حداد در سال ۱۳۵۹ به ایران بازگشت و به تدریس و ترجمه از زبان آلمانی پرداخت.
حداد میگوید: در همان کودکی با کتاب آشنا شدم. واقعیتش را بگویم، نخستین کتابی که با آن آشنا شدم دیوان حافظ بود. اما حداد یک خاطره جالب هم از دوران خدمت سربازی دارد:
متاسفانه در دورهی خدمت با کسی که به ادبیات و هنر علاقهمند باشد، سر و کار پیدا نکردم. اصلا اهل این قضایا نبودند. من تنها کسی بودم که در گروهان کتاب میخواند.
یک روز فرمانده بهم بهم گفت: کنکورِ چه میخواهی شرکت کنی؟ پاسخ دادم، نمیخواهم کنکور شرکت کنم. گفتم، رمان میخوانم.
با عصبانیت گفت: در پادگان که رمان نمیخوانند! با تصور اینکه من دارم برای کنکور آماده میشوم، هیچ حرفی نداشت، نگاه پدرانه هم داشت. هنگامی که فهمید رمان است، با خشونت تمام عیاری گفت: بگذار کنار و دیگر هم هرگز اجازه نداد رمان بخوانم!
داستانهای کوتاه کافکا، بازی در سپیده دم و رویا، اشتیلر، بودنبروکها، ادبیات و انقلاب و دیگری تعدادی از ترجمههای اوست.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک