مثل همیشه ایوان خانه ننه جواهر خلوت و سوت و کور بود. ـ یعنی کجا رفته؟ عیسی یک دستش را دور ستون چوبی حلقه کرد و ایوان را تا آن ته دید زد. هیچ جنبنده ای به چشمش نیامد. یک دور کامل زد و پای درخت بلوط پیری را که توی محوطه بیرون خانه بود نگاه کرد. هنوز زود بود تا مار ننه جواهر از خواب زمستانی بیدار شود. به نظر عیسی مار به اندازه مچ دست پدر ضخامت داشت اما ننه جواهر به اصرار می گفت «سه ساله تمومه اندازه قدش هیچ فرقی نکرده. همون هشت وجب مونده!» به خاطر نمی آورد که از آن مار ترسیده باشد چون از وقتی هوش و حواس پیدا کرده بود آن مار را پیش ننه جواهر دیده بود. ننه به پشتش دست می کشید و نازش می کرد. قسم می خورد که از آن مار بی آزارتر توی آن در و محل نیست و اهل آبادی بی دلیل از آن می ترسند. گاهی پدر که گوسفندی یا مرغی سر می برید قدری از گوشت آن را برای مار می برد هنوز پایش به نزدیک آن درخت نرسیده مار از لانه اش بیرون می آمد و سرِ راهش بازی می کرد. وقتی زبانک می انداخت عیسی کمی می ترسید. حالا آن مار نبود و چند روز قبل که عیسی از ننه جواهر سراغش را گرفته بود گفته بود تا بیست روز و شاید یک ماه از بهار رفته پیدایش نمی شود. می گفت «حکم از خدا مارا تو هوای سرد می رن تو دل زمین و پنج شش ماهی می خوابن. هوا که گرم بشه بیدار می شن...» عیسی نمی توانست این حرف ها را باور کند. ابراهیم هم باور نمی کرد برعکس پدر و مادر که موافق ننه جواهر بودند. عمو غلامرضا هم همین طور. وقتی ابراهیم از او پرسید که چطور پنج شش ماه از گرسنگی نمی میرند عمو که مثل پدر و ننه جواهر کم حوصله نبود برای عیسی و ابراهیم از زندگی مارها و از بزرگی خدا گفت. یک ماه از بهار رفته وقتی بنا بود مار از خواب زمستانی بیدار شود و از حفره زیر آن درخت بیرون بیاید عیسی شاهد بود که ننه جواهر به یکی از شکارچیان سفارش کبوتر می داد. بعد کبوترها را برایش کنجه کنجه می کرد و با قدری پیه چنگ می زد و آماده می گذاشت. می گفت حیوان زبان بسته بیشتر از پنج ماه است چیزی نخورده و حالا به خورد و خوراکی چرب و نرم نیاز دارد. اما بیشتر از همه عمو غلامرضا بود که از رفتار مار لذت می برد به خصوص وقتی مار سر روی زانوی ننه می گذاشت و بی حرکت می ماند. غلامرضا به قدری لذت می برد که ساعتی برای عیسی و ابراهیم از آن مار تعریف می کرد. حالا هم اگر عمو غلامرضا بود می توانست درباره ماجرایی که توی طویله اتفاق افتاده بود از او بپرسد اما غلامرضا نبود. شاید بیشتر از همه عیسی دلش برایش تنگ شده بود. هر وقت هم سراغش را می گرفت جواب می شنید که عمویش خارج از فارس است. این بود که از خارج از فارس بدش می آمد. ـ کاش می دونستم خارج از فارس کجاس... کاش نزدیک بود تا هر روز می رفتم پیش عمو... اما اون طوری که بوا می گفت دو شبانه روز باید با ماشین بری تا برسی به خارج از فارس! هر چی باشه عید تو شیراز می بینمش... وای چقدر خوب می شه... ابراهیم می گفت عمو خیلی پولداره... می تونی هر چی دلت خواست موز و سانده ویج بخوری...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک