جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
88,000
«سیاوش به سفارت کانادا رسید. قلبش تند میزد. چند نفس عمیق کشید و با دست موهایش را مرتب کرد. به لباسش نگاه کرد ببیند مرتب است یا نه. بعد کیفش را به دست دیگر داد. کف دستهایش عرق کرده بود. سعی کرد حالتش عادی باشد. با قدمهای شمرده بهطرف درِ سفارت رفت.
ـ کجا آقاپسر؟
سیاوش بهطرف صدا برگشت. یک سرباز از داخل اتاقک فلزی کوچکی کنار در بزرگ سفارت نگاهش کرد. سیاوش با قدمهای مطمئن بهطرف سرباز رفت. سرباز که از هُرم گرما و نور شدید آفتاب اول تابستان به اتاقک فلزی پناه برده بود، بیرون آمد. سیاوش به سرباز رسید.
ـ سلام. من با پسر سفیر کانادا قرار ملاقات دارم!
سرباز چین به پیشانی انداخت و با تعجب گفت: «با پسر سفیر کانادا؟»
ـ بله.
ـ مطمئنی حالت خوبه؟
ـ به لطف شما!
ـ مزه نپران.
سیاوش ناراحت شد.
ـ قراره معلم خصوصی پسر سفیر بشوم. همین ساعت هم با ایشون قرار دارم.
سرباز وقتی دید سیاوش خیلی مطمئن و قرص حرف میزند و پا پس نمیکشد، پسِ گردنش را خاراند و بعد گفت: «اسمت چیه؟»
ـ سیاوش یحیوی.
ـ کمی صبر کن.
سیاوش به سایهی دیوار پناه برد. از برخورد سرباز ناراحت شده بود. از گوشهی چشم دید که سرباز دارد تلفنی با کسی صحبت میکند. چند لحظه بعد سرباز سر تکان داد و گوشی تلفن را گذاشت و از اتاقک آمد بیرون.
ـ ببخشید آقای یحیوی.
لحن سرباز کاملاً عوض شده بود. سیاوش بهطرف در رفت.
ـ آقای یحیوی!
سیاوش سرش را برگرداند. سرباز جلو آمد و با لحنی دلجویانه گفت: «از من که ناراحت نشدی؟»
ـ نه.
ـ میدانم ناراحت شدی. اما فکرش را بکن، روزی چند تا آدم بیکار میآیند و الکی ما را سر کار میگذارند. خلاصه حلال کن. قصد توهین نداشتم.
سیاوش لبخند زد. با سرباز دست داد و گفت: «مخلصم سرکار.»
سرباز خندید. در سفارت بهطور خودکار باز شد. یک بنز مشکی متالیک و آخرین سیستم از سفارت بیرون آمد. مردی کتوشلوارپوش و آراسته از بنز پیاده شد. بهطرف سیاوش آمد، دستش را دراز کرد و گفت: «سلام. من اصغر کاظمی، کارمند سفارت هستم. بفرمایید سوار بشوید تا به منزل آقای سفیر برویم.»
لحظهای بعد بنز بهسوی منطقهی بالای شهر سرعت گرفت.
سیاوش از شیشهی بنز به خیابان نگاه میکرد. او عقب و آقای کاظمی جلو نشسته بود. کمی دلشوره داشت. سرانجام پس از دقایقی، ماشین در برابر یک خانهی ویلایی بزرگ توقف کرد. در پارکینگ باز شد و سیاوش سوار بر بنز داخل حیاطی بزرگ و سرسبز شد. تمام محوطهی حیاط پر از درخت و گل بود. با توقف ماشین، آقای کاظمی لبخندزنان برگشت و گفت: «رسیدیم آقای یحیوی!»
در به طور اتوماتیک باز شد. سیاوش پیاده شد و با راهنمایی آقای کاظمی مسافتی کوتاه را طی کرد و پشت ساختمان دو طبقهِ وسط حیاط، به یک استخر پر از آب رسید. درختها و گلها و محوطهی چمنکاریشده جلوهی خاصی به اطراف استخر داده بود. انعکاس نور خورشید بر آب استخر، روی دیوار ساختمان میرقصید.»
در حال حاضر مطلبی درباره داوود امیریان نویسنده جام جهانی در جوادیه از رمان نوجوان قطع جیبی در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک