کتاب هم خانه با خدا در حیات جاودان اثر نیل دونالد وارش مترجم افسانه مقدم نشر نسل نو اندیش منتشر شده است کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ کُنتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْیَکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یحُیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ چگونه خداوند را انکار میکنید؟ درحالیکه شما مردگانی بودید که خدا به شما حیات بخشیده است؛ سپس شما را میمیراند و بار دیگر زنده میکند و آنگاه بهسوی او بازگردانده میشوید. سپاس و ستایش از آن خداوندی است که انسان را آفرید «و گناهکاری و تقوا پیشگیاش را به او الهام کرد.» منزه است پروردگاری که اراده کرد تا تجلی جمال و جلال خویشتن را به تماشا بنشیند. پس دست به خلقتی عظیم زد، شاهکار آفرینش را آفرید، او را اشرف مخلوقات نامید، ردای جانشینی خویش را بر او پوشاند، با دیده تحسین به او نگریست و به خود احسنت و آفرین گفت. قرار بر این بود که آدم و همسرش در خُلد بَرین سکونت داشته باشند؛ اما ماجرا طور دیگری رقم خورد. انسان مسجود ملائک و رشک شیطان، پس از تجربه هبوط و سقوط تلاش میکند خانه و کاشانه حقیقی خویش را بازشناسد. احساس غربتی عظیم در بندبند وجودش ریشه دوانده و روح بیتابش را به زنجیر اسارت کشیده است. باید برای راهیابی مجدد به اقامتگاه پیشین خویش راهی بیابد. میخواهد دوباره با خداوند همخانه باشد. تمنا دارد بازهم طعم آسایش و احترام را مزه کند بلکه تلخی سیب ممنوعه کمتر شود! سؤالات بیشماری در سر میپروراند: «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروم آخر ننمایی وطنم» مولوی میداند که مرغ باغ ملکوت است، افلاکی است نه خاکی. برای شناختن وطن و بازگشت به خانه از هیچ کوششی فروگذار نمیکند؛ اما آیا برای همخانهشدن با خدا باید تا لحظه مرگ صبر کند؟ آیا میتوان بهشت را روی زمین خلق کرد؟ آیا اجازه دارد خالق سرنوشت خویش باشد؟ انسان واگویههای ذهنی بسیاری با خود دارد. میتواند با تکرار و تأکید بر همین واگویهها خود را بر مسند قدرت نشانده یا به خاک مذلت بکشاند، میتواند ثروت و مکنت بیافریند یا فقر و نکبت به بار بیاورد. انسان هدیهای ارزنده از خداوند دریافت کرده است: «اختیار». او میتواند ذهنیت خویش را بهگونهای دلخواه شکل بدهد و نتایجی درخور ببیند. اما این واگویههای ذهنی از کجا نشئت میگیرند؟ ذهنیتی که به خودمان داریم از کجا شکل گرفته است؟ وقتی میگوییم «به دلم افتاده است» دقیقاً چه منظوری داریم؟ آیا منشأ تمام الهامات واردشده به قلب انسان الهی است یا برخی از آنها خطورات شیطانی هستند؟ در آیه 10 سوره مجادله آمده است: «نجوا از سوی شیطان است، میخواهد با آن مؤمنان غمگین شوند ولی نمیتواند هیچگونه ضرری به آنها برساند جز به فرمان خدا، پس مؤمنان تنها بر خدا توکل کنند»، بنابراین اگر واگویههای ذهنی باعث حزن و اندوه شوند، از سوی دشمن هستند. «و شیاطین به دوستان خود مطالبی مخفیانه القا میکنند تا با شما به مجادله برخیزند.» اگر این احساسهای درونی زمینهساز خشم و نابودی و انتقام شوند، خدایی نیستند. زیرا هنگامی که خداوند به بندهاش وحی میکند، آرامش و سکون به همراه میآورد. همانگونه که قلب بیقرار مادر حضرت موسی را آرام کرد و فرمود: «ما به مادر موسی الهام کردیم که او را شیر ده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را در دریا بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو بازمیگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم.» او این الهام را وهم نپنداشت، وعده پروردگار را باور کرد، خواسته خداوند را انجام داد و بار دیگر ثابت کرد که «تنها با یاد خدا دلها آرامش مییابد.» نویسنده در این کتاب به زعم خود با خداوند گفتوگویی داشته است. جملات نقلشده از قول پروردگار پررنگ هستند و سراسر این گفتوگو، پرسش و پاسخی صمیمانه با آفریدگار و شامل حقایقی در مورد زندگی، مرگ و حیات جاودان است. اما چند درصد از این گفتوگو حقیقت دارد و چه مقدار از آن اوهام نویسنده است؟ بررسی این مسئله را به خوانندگان گرامی واگذار میکنیم، زیرا خداوند خیر و شر را به انسان نمایانده و صحیح و غلط را بر لوح ضمیر و فطرت وجود او حک کرده است. برای تشخیص صحت و سقم این گفتوگو از یاد نبریم که الهامات ربانی همواره نتایجی آرامشبخش به همراه میآورند و «بر دوستان خدا ترسی نیست و اندوهگین نمیشوند.» اگر نجوایی از طرف دشمن آشکار انسان در ذهن او طنینانداز شود بیشک موجب هراس، کینه، تردید و حرص خواهد شد. به امید روزی که با ذهنی باز عقیدههای مختلف را بیازماییم و بیندیشیم و کلام امیر را آویزه گوش خود کنیم که «برترین عبادتها اندیشیدن است.» افسانه اکبرزادهمقدم این یک رونوشت کلمه به کلمه از گفتوگویی مقدس است؛ گفتوگو با خداوند در مورد همخانه بودن با پروردگار. آخرین بخش از یک گفتوگوی بینظیر که در طی یازده سال در نُه جلد و سههزار صفحه به رشته تحریر درآمده است و تمام جوانب زندگی بشر را شامل میشود. کتاب حاضر جنبههای بسیاری از تجربههای انسانی را با ژرفنای بیشتری نسبت به گذشته بررسی کرده و بهطورخاص مبحث مرگ، مردن و حیات اخروی را مد نظر قرار داده است. این گفتوگو دورترین مرزهای معنویت را درمینوردد، یعنی نظام عالم وجودی در تمام طول زندگی؛ نگاهی اجمالی و نفسگیر به واقعیت نهایی میاندازد و آن را از طریق تمثیل ارائه میدهد. به زبان ساده و قابل فهم، دلیل و مقصود زندهبودن را آشکار میکند و روشهایی را نشان میدهد که انسانها بتوانند مسرتبخشترین اوقات را داشته باشند. ماهیت سفری را نشان میدهد که تمام ما عازم آن هستیم و پایان شگفتانگیز آن را به تصویر میکشد، پایانی که بههیچوجه پایان نیست، بلکه یک میانپرده هیجانانگیز بین تجربهای باشکوه و مداوم است که توضیح مفصل آن تمام تصورات را جابهجا خواهد کرد. گفتوگو دایرهوار پیش میرود و خواننده را به محیطهای حیرتانگیز بدیعی میکشاند که تابهحال توصیف و تصور نشده است؛ سپس عقب میکشد تا مطمئن شود برای اکتشافات تکاندهنده بعدی، زیربنایی مستحکم را پیریزی کرده. اگر تا آخر کتاب ـ و درواقع تا آخر عمر ـ صبر کنی، هدیهای ارزنده دریافت خواهی کرد. پیام کتاب همخانه با خدا یکی از امیدبخشترین و پرمنفعتترین پیامهایی است که بشریت تاکنون دریافت کرده است. اینکه چطور از این گفتوگو سر درآوردهاید بسیار مهم است؛ اگر فکر میکنید تصادفی بوده است، عظمت آن اتفاقی را از دست خواهید داد که هماینک رخ میدهد؛ اما روحت تو را به این گفتوگو کشانده است، همچنین تمام گفتوگوهایی که تابهحال با خداوند داشتهای، هر نوع گفتوگو با خدا. او این صفحات را روبهروی تو قرار داده است. دفعات بیشماری مثل همین دفعه در یک زمان مشخص و به شیوهای خاص بهآرامی تو را بهسمت کلماتی سوق داده است که در این کتاب پیدا کردهای و چنین اتفاقی فقط نتیجه مداخله روح مقدس توست که بدون کوچکترین تقلایی این تجربه را فراهم آورده است. اگر گوشبهزنگ باشی، آن کلمات برایت معنا و مفهومی متفاوت پیدا خواهند کرد. این کتاب در دستان تو قرار گرفته است، زیرا کائنات متوجه شده است که بهآرامی در جستوجوی پاسخ سؤالهایی بودی که تمام انسانها بهدنبال آن هستند. واقعاً چه اتفاقی در این زندگی رخ میدهد و هنگامیکه تمام شود، چه اتفاقی میافتد؟ آیا به عزیزانی که از دست دادهایم ملحق میشویم؟ آیا خداوند به استقبال ما ایستاده است؟ آن روز، همان روز داوری است؟ آیا در جهنم جاودان خواهیم ماند؟ آیا از آنجا راه گریزی به بهشت وجود دارد؟ اصلاً میدانیم پس از مرگ چه اتفاقی رخ میدهد؟ اصلاً اتفاقی رخ میدهد؟ در بطن این سؤالها مفاهیمی شگرف نهادینه شده است. اگر آن پاسخها را داشتیم زندگی متفاوتی را تجربه میکردیم؟ گمان کنم، آری. آیا اگر از مرگ نهراسیم، ترسهایی که داریم فروکش میکند و زندگی بیواهمهتر و عاشقانهتری خواهیم داشت، همانطورکه از ابتدا منظور شده بود؟ گمان کنم، آری. وقتی میبینم افراد بسیاری از نزدیکشدن به مرگ و قدم گذاشتن به سرای دیگر وحشت میکنند، قلبم به درد میآید. اگر هنگامی که در این مرحله قرار میگیرند کلامی بر زبان نیاورم، غصه سراپایم را فرا میگیرد. قرار بر این بوده است که زندگی، عیش مدام باشد و مرگ زمانی برای نشاطی عظیمتر، وقتی که افراد فقط از منظر آرامش و فال نیک به آن بنگرند. مثل مادرم. او کاملاً با آرامش مینگریست. راهبی که بالای سر مادرم بود، بعدها درحالیکه سر تکان میداد به کشیش کلیسا گفته بود: «او داشت من را دلداری میداد.» مادرم ایمان تزلزلناپذیری داشت که به آغوش خداوند قدم میگذارد. او میدانست زندگی چگونه است و مرگ چگونه نیست. زندگی فداکردن هرچه داری به پای آنچه دوست میداری است، بدون تردید، بدون پرسش و بدون حد و مرز. با مرگ هیچ دری بسته نمیشود، بلکه دروازههای بیشماری گشوده میشود. به خاطر دارم که همیشه میگفت: «وقتی مُردم ناراحت نباشید، بر مزار من پایکوبی کنید.» مادرم احساس میکرد در تمام زندگی با خداوند هممسیر بوده است و قطعاً خداوند هنگام مرگش حاضر میشود. اما آنهایی که زندگی و مرگ را بدون خداوند تصور میکنند، چطور؟ زندگی پر از تنهایی میشود و مرگ آکنده از هراس. در چنین مواردی بهتر است شخص اصلاً از مرگ خود آگاه نباشد. پدرم اینگونه بود. غروب روی صندلی راحتی خود نشسته بود، بلند شد، یک قدم برداشت و نقش زمین شد. پزشکان در عرض یک دقیقه سر رسیدند؛ اما کار تمام شده بود و مطمئنم پدرم از آخرین لحظات خود باخبر نبود. مادرم میدانست که میمیرد و فکر میکنم به خودش اجازه داد در مورد مرگ بداند، زیرا با نشاط و آرامش با آن مواجه میشد. پدرم نمیدانست، پس انتخاب کرد که یکباره درگذرد. هیچ زمانی برای چنین افکاری نداشت «اوه خدای من، من دارم میمیرم. من واقعاً دارم میمیرم.» هرچند من فکر میکنم در تمام 83 سال عمر خود لحظهای نبود که بگوید: «اوه خدای من دارم زندگی میکنم.» مادرم میدانست هر لحظه در حال زندگیکردن است. مادرم از اعجاب و جادوی تمام لحظات آگاه بود، پدرم نه. پدرم مردی جالب بود، عقاید او در مورد خدا، زندگی و مرگ تناقض داشتند. او بارها از حیرت و سرگشتگی خود در رویدادهای روزانه و همچنین از بیایمانی خود در مورد حیات پس از مرگ برای من صحبت کرده بود. به یاد میآورم دو سال پیش از درگذشت پدرم، با او در مورد ماهیت وجودی خویش مکالمهای کوتاه داشتیم، از او پرسیدم معنای زندگی چیست؟ او بیتفاوت به من نگاه کرد و گفت: «هیچ درکی از آن ندارم.» و هنگامیکه از عقاید او در مورد پس از مرگ پرسیدم، پاسخ داد: «هیچی» اصرار کردم که پاسخ تککلمهای نمیخواهم، ادامه داد: «تاریکی، پایان، همین. به خواب فرو میروی و بیدار نمیشوی.» ترسیده بودم. سکوتی ناخوشایند فضا را در برگرفت و من خیز برداشتم تا بر برداشتهای اشتباه او خط بطلان بکشم، باید میفهمید که «آن طرف» تجربهای در انتظار ماست. شروع کردم و از تصورات خودم در مورد پس از مرگ سخن گفتم، دستش را پشتسرهم تکان داد و صحبتهایم را قطع کرد. غرولند میکرد: «چرند است.» و همین. مبهوت مانده بودم، زیرا میدانستم پدرم در هشتاد سالگی همچنان عبادتهای روزانه خود را به جا میآورد. پس به درگاه چه کسی نیایش میکرد؟ نمیدانم، آیا به قداست زندگی و اینکه مرگ آغاز آن است نمیاندیشید؟ پس برای چه دست به دعا برمیداشت؟ شاید دعا میکرد طرز فکرش اشتباه باشد. شاید امید داشت که ناامیدیاش بیهوده باشد. این کتاب برای تمام کسانی است که مانند پدرم فکر میکنند، تمام کسانی که امیدوارند ناامیدیشان بیهوده باشد. همچنین این کتاب برای کسانی است که نمیدانند پس از مرگ چه اتفاقی رخ میدهد، کسانی که اطلاعاتی اندک دارند و کسانی که نمیدانند سازوکار زندگی چگونه است. کسانی که در حیرت به سر میبرند، کسانی که حیرت نکردهاند و در مورد تمام این مسائل اطلاعاتی دارند، اما برای یکبار هم که شده تردید کردهاند که آیا درست فکر میکنند... و برای کسانی است که صرفاً ترسیدهاند. کتاب برای عده دیگری هم مفید است، کسانی که جزء دستهبندیهای بالا قرار نمیگیرند، کسانی که آرزو دارند به دیگران کمک کنند؛ اما نمیدانند چگونه این کار را انجام دهند. با یک فرد محتضر چطور باید سخن گفت؟ بازماندگان را چگونه میتوان تسلی داد؟ وقتی خودت در این شرایط قرار بگیری، چه حرفی برای گفتن داری؟ اینها سؤالهای سادهای نیستند. پس حالا متوجه شدی چرا این کتاب را در دستان خود جا دادهای؟ میدانی، این یک معجزه است که این کتاب را پیدا کردهای. یک معجزه کوچک، شاید تأثیر آن زودگذر باشد؛ اما همچنان معجزه است. به آنچه میگویم یقین دارم. یقین دارم روح تو نیز مانند همه ما، با این انگیزه جلو آمده است تا قدمهای بعدی را طی کنی، درکی وسیع پیدا کنی و درنهایت، به الوهیت برسی. هیچیک از ما مجبور نیست آن انگیزه را دنبال کند. هر لحظه میتوانیم بحث را عوض کنیم. میتوانیم جهتی دیگر را انتخاب کنیم یا میتوانیم پابرجا بمانیم و مدتی مدید هیچ جایی نرویم و در سردرگمی خود دستوپا بزنیم. سرانجام، همه رو به جلو گام برمیداریم و نمیتوانیم در رسیدن به مقصد خویش ناکام بمانیم؛ اما مقصد برای همه یکسان است. همه در راه بازگشت به خانه هستیم و نمیتوانیم آنجا نرویم. خداوند این اجازه را نمیدهد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک