رفت و در کنار چشمه جامه خویش را از تن درآورد و لخت درون چشمه شد و به شست و شو پرداخت در میان آب تنی ناگهان حس کرد که کسی از پشت گل ها او را نظاره میکند. در زمان بند از گیسوان گشود و خود را در گیسوی خویش پیچید. در آن حال از خیال دختر گذشت که آن شخص رستم است. چه در قلب خود می دانست که آن چشم ها از آن رستم بود دختر به سوی رستم رفت، سلام کرد و از او پرسید: به دنبال رخش میگردی؟ رستم از او پرسید: «از کجا می دانی؟» و دختر به او گفت: «من می دانم که تو رستمی دختر شاه چین جوان و زیبا بود و به خاطر رستم دست رد به سینه همه خواستارهای خود زده بود دختر به رستم گفت که اگر تو مرا بپذیری، من رخشت را یافته و برایت می آورم. [۳۵]
رستم همچنان که به دختر مینگریست مهر او در دلش نشست و به او گفت: من تو را به زنی خواهم گرفت و از این کار بسیار خوشحالم دختر به رستم گفت: «بیا و مهمان پدر من باش و سپس رستم را نزد پدر خود برد و شاه چین به رستم سلام کرد و به زبان پهلوانی به او گفت: «خوش آمدید! من از اینکه کسی چون رستم مهمان من است بی اندازه سرافرازم».
رستم از پادشاه چین اسب خود را جویا شد چون می دانست شاه چین رخش را از سیستانیان که دزدیده بودند خریده است ولی شاه چین انکار کرد و گفت که اسب تو پیش ما نیست. رستم خشمگین شد و گفت: من مطمئن هستم که اسب من پیش شماست و اگر او را پس ندهید شما و سوارانتان را خواهم کشت. شاه چین از رستم سه روز زمان میخواهد و زبان میدهد در این زمان اسب او را بیابد. پس از پایان سه روز رستم پیش شاه چین می رود و دختر او را خواستگاری میکند و جشن باشکوهی میگیرند. بعد رستم از عروس پرسید: اسب من کجاست؟ زن پاسخ داد: «باکی نداشته باش اسب تو در پیش من است.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک