جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
229,500
پیشگفتار مترجم
درباره نویسنده ........
مقدمه ی نویسنده
فصل اول .....
فصل دوم
فصل سوم ......
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم.....
فصل نهم ..
فصل دهم.
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم
فصل هجدهم.
فصل نوزدهم.
فصل بیستم...
فصل بیست و یکم
فصل بیست و دوم .....
فصل بیست و سوم
فصل بیست و چهارم ......
.............سخن
در را به روی کارهای دیگری می بست که ممکن بود برای او اهمیت بیشتری داشته باشد همه ی انسانها با احتیاط دست به کاری میزنند که حافظ تمامیت شخصیت آنها باشد. ما داشتیم با هم آشنا میشدیم اشیایی که دیبس نامشان را برد هیچ نقش مهمی در این اتاق نداشتند اما مواد اولیه ی مکالمه ی مشترک بين ما بودند برای دیبس این مفاهیم امنیت به وجود می آورد.
گاهی اوقات نگاه ما با یکدیگر تلاقی می کرد، اما دیبس خیلی سریع جهت نگاهش را عوض میکرد. «هدا» حق داشت به دیبس اعتقاد داشته باشد ،دیبس فقط در آستانه ی بیرون آمدن از خویش نبود بلکه بیرون آمده بود. مشکل دیبس هر چه که بود، عقب ماندگی نبود.
دیبس توی جعبه ی شن و ماسه رفت سربازهای کوچک را دو به دو ردیف کرد شن توی کفشش رفت. نگاهی به من کرد با انگشت به کفشش اشاره کرد و شروع به نالیدن کرد. از او پرسیدم چی شده؟ شن توی کفشت رفته؟» سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ادامه دادم «اگر بخوای میتونی کفشت رو در بیاری
با صدایی گرفته جواب داد باشه اما کفشش را در نیاورد. همان جا نشست ناله کنان به کفش خود خیره شده بود. منتظرش شدم بالاخره با زحمت بسیار گفت: «تو کفش من در بیار»
تلگرام
واتساپ
کپی لینک