جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
23,800
در آغاز سکوت است و تاریکی
چشم هایم باز هستند؟ آهای؟
نمی توانم بگویم لبهایم را تکان میدهم یا نه و حتی کسی این سؤال را مطرح کرده یا نه؟ همه جا به قدری تاریک است که چیزی نمیبینم یک بار پلک میزنم دو بار سه بار سیاه چال تاریک و شومی وجودم را پر کرده آن را میشناسم سوالات کلمه به کلمه در ذهنم شکل میگیرند کجا هستم؟ چرا جمجمه ام به خارش افتاده؟ بقیه کجا هستند؟
بعد دنیای پیرامونم به تدریج روشن میشود مثل نوک سوزنی که قطر آن کم کم بیشتر و بیشتر میشود. اشیا از تاریکی مطلق خارج میشوند و میتوانم روی آنها تمرکز کنم پس از چند لحظه میتوانم آنها را تشخیص بدهم تلویزیون پرده تخت جالاكستان بلافاصله متوجه میشوم که باید از اینجا خارج شوم به یک سو می چرخم ولی چیزی مانع حرکتم میشود انگشتانم روی کمرم جلیقه ی توری را لمس میکنند. این مانع مرا به تخت بسته مثل به آن چه میگویند؟ ژاکتی برای خفت کردن دیوانه ها جلیقه به نرده های فلزی و یخ کرده دو طرف تخت بسته شده دستهایم را دور نرده ها می پیچانم و محکم میکشم ولی بار دیگر بندهای جلیقه در قفسه ی سینه ام فرو میروند و فقط کمی جابه جا میشوند در اتاقم پنجره ای است که باز نمیشود و مشرف به یک خیابان است. اتومبیلها اتومبیلهای زرد رنگ تاکسیها در نیویورک هستم
و هنگام و از خود گذشتگی اش قرار داده بود و سرانجام در دفتر وکالت و بیرون از آن و جدایی از پدرم، محرم اسرار و معتمد او شده بود برادر آلن مبتلا به شیزوفرنی بود، در نتیجه او به فرد درون گرایی تبدیل شده بود و دوستیهای محدودی داشت و عمدتاً در دنیای خودش زندگی میکرد در کنار عزیزان و نزدیکانش با روح و سرزنده بود، با شور و هیجان و حرکات سر و دست حرف میزد و قاه قاه میخندید؛ در کنار افراد بیگانه، می توانست سکوت اختیار کند و کناره گیری پیشه کند تا جایی که بی نزاکت محسوب میشد. ولی آرامش و گرمای وجود او بدون اشاره به تجربه اش در رابطه با بیماری روانی، در هفته های آتی بسیار ارزشمند بود.
او و مادرم پیش از بروز حمله ی صرع من با جمع آوری معدود اطلاعاتی که از رفتارهای غیر عادی من در ماه گذشته داشتند فرضیه ای برای خود ساخته بودند. آن دو گمان میکردند بر اثر فشار کاری و مسئولیتهای ناشی از تنها زندگی کردن دچار آشفتگی و اختلال روانی شده بودم گرچه بیماری صرع با این سناریو جور در نمی آمد و اکنون حتی نگران تر بودند. آن دو پس از بحث و مذاکره تصمیم گرفتند مرا به خانه شان واقع در سامیت نیوجرسی ببرند و در آنجا از من مراقبت کنند.
استیفن مادرم و آلن با تدابیر مختلف سعی کردند مرا از رختخواب بیرون بیاورند، ولی من حاضر نشدم جم بخورم از نظر من مهمترین مسأله این بود که در آپارتمان خودم بمانم، مهم نبود چه پیش میآید با رفتن به خانه ی والدینم احساس میکردم مثل بچه ها شده ام کمک آخرین چیزی بود که میخواستم گرچه به شدت به آن نیاز داشتم. با این حال موفق شدند مرا از خانه ام بیرون ببرند و سوار اتومبیل شاسی بلند مادرم کنند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک