جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
144,300
مادر بزرگ وقتی بالاخره توانست چیزی بگوید پرسید چرا دوباره سروکله اش پیدا شده گرگوریو با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت که محتاج دعای خیر اوست. مادر بزرگ زیر لب گفت خدا خیرت بده هر شب قبل از خواب این را به نوه هایش می گفت و بعد به زمزمه گفت و امیدوارم خدا ببخشتت پسر یک دسته پول از جیب شلوار جین گشادش که به زحمت دور کمرش بند شده بود درآورد و با افتخار به دست مادر بزرگش داد این اولین کمک او به خانواده اش بود. کانسپسیون مونتایا نه تنها اسکناسها را قبول نکرد بلکه از او خواست تا دیگر آن طرفها پیدایش نشود چون که برای برادر و خواهرش بدآموزی دارد. گرگوریو فریاد زد «زنیکهی نمک به حروم گه و دسته ی اسکناسها را روی زمین پرت کرد. همان طور بدوبیراه گویان رفت و تا چند ماه خانواده اش را ندید. در معدود دفعاتی که گذرش به روستایشان می افتاد برای آن که شناخته نشود در گوشه ای از خیابان مخفی میشد و منتظر برادر و خواهرش میشد همچنان قربانی همان ترسی بود که از بچگی به دوش میکشید. حالا یاد گرفته بود که این ضعف را پنهان کند و در جمع گروه مدام رجز میخواند و کل کل می کرد بین بچه مدرسه ای ها که به خانه برمیگشتند آندرس و اولین را گیر می انداخت دستشان را میگرفت و به کوچه های تاریک میبرد تا به آنها پول بدهد و خبر مادرشان را از آنها بگیرد. قانون گروه می گفت که هرگونه احساس و رابطه ی عاطفی را پس بزنند و هر رشته ی محبتی را قطع کنند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک