جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
انعکاس صدای گفتگو از پایین به گوش میرسید.
خیلی از نیمه شب گذشته بود، ولی پدر و مادر جیسون هنوز مشغول جنگ و جدل بودند.
مادر گفت: «نمیتونم باور کنم تو فکر کردی ممکنه من همچین کاری بکنم.»
پدرش در پاسخ فریاد زد:« مثل اینکه اون اسباببازی قدیمی از دختر خودت برات مهمتره.»
صدای پدر و مادرش بلندتر و عصبانیتر میشد و جیسون در رختخواب کز کرده و پتویش را تا زیر چانه بالا کشیده بود.
«چرا باید دروغ بگم؟ منم به اندازهی تو دلم میخواد از لوییز حمایت کنم!»
«اگه تو واقعا دیروز اون خونهی عروسکی رو بردی به آسایشگاه کودکان، پس چطور لوییز امروز بعدازظهر اونو تو اتاق خوابش پیدا کرد؟»
«من اصلا نمیدونم، مدیر آسایشگاه از اینکه اونو بهش دادم خیلی خوشحال شد. میتونی خودت بهش زنگ بزنی و بپرسی!»
پنج بچه با فریب به خانهی سایهها کشیده شدهاند. هرکدام با بهانهای متفاوت. هیچکدام همدیگر را نمیشناسند. هیچکدام نمیدانند چه باید بکنن، چون راه خارج شدن را نمیدانند. ولی یک چیز در داخل خانه متفاوت است.
کسی (یا چیزی) در آنجا، بیش از آنچه باید، اطلاعات دارد. تنها مسئله این است که بچهها باید تصمیم بگیرند که آیا آن شخص (یا چیز) میخواهد کمکشان کند؟ یا آنها را تا ابد در آنجا گیر بیندازد؟
تلگرام
واتساپ
کپی لینک