جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
کتاب "سقوط از بلندای آسمان" حاوی داستانهای جذاب و غنی است که به مخاطبان چسبیده میشود. شخصیتهایی که در این اثر به تصویر کشیده شدهاند بههمراه فضاها و تضادها، بهطوری زنده و واقعی پرداخته شده که انگار در کنارمان هستند. این مجموعه داستانها یک پالت وسیع از سبکها را پوشش میدهد، از واقعگرایی ساده تا جادویی و حتی الهامگیرنده از افسانهها.
ایتن در این مجموعه با انواع و اقسام روایتها از نخستشخص تا سومشخص بازی میکند، و همه با دقت فوقالعاده و درستی انتخاب شدهاند.
با وجود تنوع سبکها و زاویهها، یک تم مشترک در تمام داستانها جلوه میکند: تاکید بر نقش برجسته زنان. داستانها زندگی بین دو فرهنگ نیجریه و آمریکا را نقل میکند و نکته مشترک این دو کشور موضوعاتی همچون تجربیات زنان، چالشهای مهاجرت، تفاوتهای نسلی، روابط خانوادگی و تأثیر فقر و طبقهبندی اجتماعی است. این موضوعات بهطور پیوسته در کل داستانها دیده میشوند و بهصورتی طبیعی و زیبا با هم ترکیب شدهاند.
31,740
مقدمه مترجم
آینده بهنظر روشن است!
داستانهای جنگ
وحشی
روشنایی
فرصتهای دوباره
بادآورده
چه کسی در خانه به پیشوازت میآید؟
دختران بوچی
سقوط از بلندای آسمان
گلوری
آتشفشان چیست؟
رستگاری
قدردانی
درباره نویسنده
اوگچی نصفهشب بیدار شد و بچهمویی را بالای سر خود دید. او نمیتوانست بایستد، چه برسد به اینکه از تخت بالا بیاید. نمیتوانست آنقدر محکم موهای اوگچی را چنگ بزند که پوست سرش چروک بشود یا چیزی توی دهانش بچپاند تا جلوی جیغ زدنش را بگیرد. اوگچی سعی کرد از هم بازش کند، اما درزهایش باز نشد. تنها وقتی که او را به دیوار کوبید، رهایش کرد. بچه سریع توی اتاق جستوخیز کرد و جایی پنهان شد که نور شمعی که اوگچی روشن کرد هم به او نمیرسید. اوگچی بهطرف در برگشت و گوش خواباند، اما مو چه صدایی میتوانست داشته باشد؟
وقتی بچهمویی روی سر اوگچی پرید، جیغ زد و خودش را تکان داد، اما دوباره موهایش را به چنگ گرفته بود، این بار محکمتر. بعد کاری کرد که تا آخر عمر سنگینیاش را احساس خواهد کرد. شمع را بالا آورد و آتشش زد. بچه به زمین افتاد و به خود پیچید و اوگچی قابلمهای را روی آن برگرداند و نگهش داشت. مدت زیادی حتی بعد از اینکه انگشتهایش از شدت گرما تاول زده بود قابلمه را نگه داشت تا بچه، بچهای که به دست خودش درست شده بود، از حرکت ایستاد.
بیرون، روی پلهٔ کوچکی جلوی ورودی خانهاش نشسته بود. هیچکس به سروصداها توجه نکرده بود، از آن آپارتمانهایی نبود که کسی به جیغ و فریادهایش اهمیتی بدهد. زانوهایش را بغل کرده بود، اشکهایش روی زانوها میچکید؛ نیمی احساس آرامش میکرد و نیمی حسی دیگر، باریکهای از حس دلسوزی که ماما نتوانسته بود از چنگش دربیاورد. روی زمین پر از خاک بود، همهجا پر از خاک بود، دورتادورش. وقتی به اتاق برگشت و قابلمه را بلند کرد، دید که تمام آن دستههای موی زیبا و درخشان به خاکستر تبدیل شده. قابلمه را از خاک پر کرد و روی آن آب ریخت.
اینیکی را خوب بلد بود. میدانست چطور سفال محکمی درست کند، کاری که برایانجام آن به دنیا آمده بود. وقتی مخلوط درست عمل آمد، مشتی از خاکستر روی آن ریخت و با خود گفت: باشد که این بچه در اندوه به دنیا بیاید. باشد که این بچه در اندوه زندگی کند. باشد که تبدیل به دختری نادان و دلخوش نشود که شادیاش را بفروشد. اوگچی سر بچه، دستها و پاها را درست کرد. چهرهاش را شبیه مادرش کرد. صبح که میشد، دنبال علف و برگ میرفت تا او را از باران محافظت کند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک