جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
کتاب سفر سرخ که چاپ اول آن در سال 1376 و چاپ پنجم آن در پاییز 1387 منتشر شده است زندگینامه داستانی درباره وقایع، سرگذشت، خاطرات و یادداشت های شهید سیدحسین علم الهدی است.
کتاب که زوایای مختلف زندگی شهید علم الهدی را از کودکی تا آغاز مبارزات انقلاب، از حلقه های مطالعاتی تا فعالیت در منطقه و نقش آفرینی به عنوان یک هسته ی فرهنگی اجتماعی و تا مبارزات دانشجویی در مشهد و سخنرانی در خوزستان و در نهایت جهاد و شهادت در هویزه را شامل میشود.
صحنه پردازیهای دقیق از شکنجه یک کودک خردسال در زندان ستمشاهی تا محیط خانوادگی روحانی تا لحظه های حساس نظامی که ویژگی عموم نثرهای محمودزاده است در این کتاب نیز نمود عینی یافته است و خواننده را در روابط مختلف ۱۳ فصل کتاب بدون وقفه برای به پایان بردن داستان رهنمون میسازد. کار تحقیقی جدی صورت گرفته در این کتب که بر پایه ی اطلاعات موجود از شهید تا مصاحبه با شخصیت های مختلف حتی رهبر معظم انقلاب سامان یافته است به این مجموعه ۳۸۸ صفحه ای وزانت دو چندان داده است.
51,800
متن تقریظ مقام معظم رهبری:
«سراسر دوران جنگ سرشار از ماجراهای رویاگونهی این راهیان شب و شیران روز است، و گروه شهیدان هویزه از برجستهترین آناناند.
بیشک اگر لحظات پر معنا و پر ماجرای هر یک از این شهادتها ثبت میشد و - چنان که در این یادداشتها آمده- به چشم میآمد، غنیترین میراث معنوی برای تاریخ به جا میماند.
این نوشته ها را که در نوع خود، بسیار کم نظیر است، باید قدر دانست و کوشش فراهم آورنده آن را ارج نهاد.»
کمی از فکر و خیال، خلاصش کنم. از وقتی خبر حمله را شنیده بودیم، عجیب دمغ و گوشه گیر شده بود. هنوز چند قدمی تا سنگر فاصله داشتم که صدای آشنای قرآنش پاهایم را سست کرد صوت قرآن اسماعیل معروف بود. چیزی نبود که بشود از آن گذشت. به سنگر نزدیک تر شدم و جلوی در، آن طور که بتوانم راحت صدایش را بشنوم، نشستم. نفهمیدم آیه های کدام سوره بود، اما هر چه بود حزن انگیز بود و بی اختیار گریه ام گرفت. نمی دانم که زود تمام شد یا من گذشت زمان را نفهمیدم وقتی فهمیدم قرآن تمام شده که شنیدم یکی مرا صدا میزند صدا، صدای اسماعیل بود که از داخل سنگر می آمد.
چه طور حضور مرا فهمیده بود؟
برخاستم پرده پتویی سنگر را کنار زدم سرم را خم کردم و از مدخل کوتاه آن وارد شدم. سنگر اسماعیل مثل همیشه تمیز و مرتب بود. کوله پشتی و وسایلش را مثل کسی که مهیای سفر باشد بسته بندی و آماده کرده بود. در کنار کوله پشتی اش پرچم سبزی با شعار «لا اله الا الله» خودنمایی می کرد. تفنگ براق و تمیزش هم کنار آن دیدنی بود. وقتی وارد سنگر شدم، سرش را بلند کرد، قرآن را روی کوله پشتی گذاشت و گفت: «می خوام تو حمله شرکت کنم. هیچ وقت به اندازه حالا مشتاق نبودم. راستش نمی تونم موندنمو تحمل کنم. من باید تو حمله شرکت کنم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک