جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
قهرمان داستان در ابتدای، روایت خبر گم شدن خود را از رادیو به اطلاع خواننده می رساند. چند خط بعد راوی می گوید هیچ کس نفهمید او کجاس هیچکس به غیر از من که خود کارل اندرسن نلسن هستم. کارل اندرسن نلسن پسری سرراهی است در یک سالگی اش عمو الاف و خاله، هلدا به پرورشگاه رفته و او را به فرزندی قبول کردند. پدرخوانده و مادرخوانده یا او نامهربان اند و به او می گویند که پدرش آدم به درد نخور و بی مصرفی بوده است یک روز، زنی به نام خانم لاندی به او سیبی می دهد و از او می خواهد که کارتی برایش پست کند.
کارل می فهمد که باید به سفر برود غول چراغ دنبال او آمده است و او را به سرزمین دور می برد پادشاه به استقبالش می آید و به او می گوید: پسرم می.یو. او می فهمد که اسمش کارل اندرسن نلسن نیست و می یو است. می بو در آن سرزمین زیبا دوستان بسیار مهربانی پیدا می کند و پدرش با اینکه کارهای زیادی دارد برایش وقت می گذارد اما زندگی سراسر آفتاب فرح بخش نیست حتی در چنان سرزمین خوبی ممکن است سیاهی و ظلمت هم در کار باشد سرکیتو ظالمی است که مردم را آزار می دهد و بچه ها را می دزدد طبق پیش گویی هزاران سال، پیش فقط می یو میتواند با او بجنگد پسر کوچولو برای مبارزه آماده می شود. در این مبارزه، خیر و شر طبیعت به یاری قهرمان نه ساله می آیند. اگر غیر از این باشد عجیب است؛ چون در جهان پریان، انسان مقهور طبیعت نیست. آسترید لیندگرن با آزاد کردن تخیل از حصار واقعیت معجزه می کند او به کودک توید می دهد که سرنوشت محتومی در کار نیست و می تواند در آینده اش و در واقعیت تلخ زندگی اش مداخله کند، حتی اگر پسری نه ساله و سرراهی باشد. ولی برای تغییر در سرنوشت باید ابتدا با چارچوب های از پیش تعریف شده مبارزه کرد باید تخیل داشت تا راه تغییر را پیدا کرد.
48,300
تلگرام
واتساپ
کپی لینک