جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
110,400
گویی همه چیز سانح که سوانح است. این که به شکلی تصادفی در غروب یک روز پاییزی در بیست سال پیش خیابان انقلاب، کتابی کهنه از دست دستفروشی قوزی به دستت افتد به حکم وقت تا سانح در درونت رخ دهد و همه وجودت را بگیرد آن چنان که هربار بخواهی برای دوستی، دوستانی چیزی بخوانی آن زمان که داستان در بساط نداری سوانح بخوانی و هربار شگفت زده شوند و هربار کتاب را قرض بگیرند و نخوانده پس بیاورند تا تو از نو روزی دیگر فصلی دیگر برایشان بخوانی و.... این ادامه یابد تا بگویند:
آنچه تو میخوانی همانی نیست که ما میخوانیم پس خواندنی کن برای ما...» و کردم اگر نه مرا چه به تصحیح متون و بدتر از آن نوشتن مقدمه !؟ ـ و این یعنی ماه ها کار روی تمام نسخه های موجود تا خواندنی شود برای کسانی که دوستشان دارم اگر چه خواندنی بود از روز نخست و کاتبان مغلوطش کرده بودند به وقت کتابت تا زحمت من بیفزایند پس از هشتصد سال و این چنین شد که سوانح بر من درآمد و نو شد اگرچه بود از روز نخست که عشق همیشه نو است و خواهد بود. باری کار بر روی سوانح تمام شد و نوبت مقدمه رسید که یاد قوز پیرمرد قوزی افتادم آخر چرا قوزی؟
گفتم صنما مگر که جانان منی اکنون که همی نگه کنم جان منی مرتد گردم گر تو زمن برگردی ای جان و جهان تو کفر و ایمان منی
بایست میگفت: بی جان گردم گر تو زمن برگردی ولیکن چون گفتار شاعران بود در نظم و قافیه ماند. گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر حد ایشان بیش از نظم و قافیه نیست. از بس که درین دیده خیالت دارم در هر که نگه کنم تویی پندارم خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد هم از اوصاف من بر من هزاران دیده بان گردد
تلگرام
واتساپ
کپی لینک