71,280
لارچ خیلی از مواقع با خود میگفت که اگر پسر نوزادش نبود هیچ وقت مرگ همسرش میکرا را تاب نمی آورد؛ نیمی به این دلیل که نوزاد به یک پدر زنده و به درد بخور احتیاج داشت تا صبح ها از تخت بلند شود و در طول روز کاری بکند و نیم دیگر هم به خاطر خود بچه بود؛ بچه ای بسیار خوش طینت و بسیار آرام که زمزمه ها و صداهایش موسیقایی بود و چشمهایش قهوه ای پررنگ مثل چشم های مادر مرده اش
لارچ در اراضی رودخانه ای یک کوتوال خرده پا در جنوب شرقی پادشاهی مهاب میرشکار بود وقتی بعد از یک روز نشستن روی زین اسب به خانه اش بر می گشت بچه را تقریباً با حالتی حسادت آمیز از آغوش پرستارش می گرفت. سرتا پایش کثیف می شد و بوی عرق و اسب میگرفت ولی پسربچه را به سینه اش میفشرد و روی صندلی راحتی همسرش مینشست و چشم هایش را می بست. گاهی گریه میکرد و اشک روی چرکهای صورتش ردهایی تمیز می انداخت ولی همیشه بی صدا این کار را می کرد تا کوچکترین صداهایی را که بچه از خودش در می آورد بشنود. بچه هم او را تماشا میکرد؛ چشمهایش به او آرامش میدادند پرستار میگفت غیر طبیعی است که بچه ای با این سن و سال کم این قدر دقیق اطرافش را تماشا کند حتی یک بار هم هشدار داد خوب نیست که آدم به خاطر چنین چیزی خوشحال باشد. مگر چشمهای بچه باید عجیب و غریب باشند؟
متوجه میشدند تعدادشان بیشتر است حمله می کردند. بزرگترین خطر متوجه افراد پشت خط بود که عقب صف بودند و وقتی اسبها وارد گردنه ی تنگ ورودی نزدیک ترین نقبها میشدند باید از سرعتشان می کاستند. سربازهایی که به نقب می رسیدند در امان بودند. دالها از فضاهای تنگ و تاریک خوششان نمی آمد و آدم ها را تا توی غارها دنبال نمی کردند.
آذر داد از صحبتهایی که در اسطبل شنیده بود، می دانست بریگان دستور داده شاه جلوی ستون قرار بگیرد و بهترین نیزه داران و شمشیرزنان در عقب باشند چون در اوج بحران دالها نزدیکتر از آن بودند که بشود به سمتشان تیر زد؛ بنابراین خود بریگان عقب صف میماند.
اسبها به صف از اسطبل ها بیرون رفتند و نزدیک دروازه ها جمع شدند؛ او هم ریزه را حاضر یراق کرد و کمانش را به دوش انداخت و نیزه ای هم به چرم زینش بست. وقتی ریزه را به حیاط برد کسی چندان به او توجه نکرد، تا حدی به این دلیل که ذهن اطرافیانش را زیر نظر گرفته بود و وقتی نزدیکش میشدند سقلمه ای میزد تا کنار بروند ریزه را به عقب حیاط برد؛ میخواست تا حد امکان از دروازه دور باشد. سعی کرد به ریزه بگوید که کارشان چقدر اهمیت دارد و چقدر از این بابت متأسف است و چقدر او را دوست دارد گردنش را مدام نوازش میکرد. سپس بریگان دستور حمله را صادر کرد. پیشخدمت ها دروازه ی ارسی را باز کردند و سربازها میان نور روز سرازیر شدند آذرداد روی زین نشست و ریزه را پشت سرشان به پیش راند دروازه ها داشتند دوباره بسته میشدند که او و ریزه از آن گذشتند و تنها به پیش رفتند؛ از سربازها دور میشدند و به سمت سنگلاخ خالی شرق در روئن میرفتند.
در حال حاضر مطلبی درباره کریستین کاشور نویسنده 7 پادشاهی 2 در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
در حال حاضر مطلبی درباره حسین شهرابی مترجم کتاب 7 پادشاهی 2 در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک