فوج سوار از تایباد تا آن نواحی را با شتاب طی کرده بود تا به موقع به محل مأموریت خود برسد. ژاندارم ها خسته و کوفته و متعجب از این قرار ملاقات و معامله پشت تخته سنگ ها و صخره ها به کمین نشسته بودند. طرف افغانی راه دور و درازی را از سرحدات کشور خود تا آنجا پشت سر گذاشته بود در حالی که معمولاً معاملات و ملاقات ها در همان حدود تایباد و تربت جام صورت می گرفت! ژاندارم ها در انتظار ظاهر شدن سواران دو طرفِ معامله پشت مواضع خودشان چرت می زدند. خستگیِ ناشی از سفری طولانی آن ها را به کرختی و خواب آلودگی کشانده بود. کمابیش می دانستند این معامله مربوط به محمولهٔ بزرگی از مواد افیونی است که چندین قاطر آن را حمل می کنند و دو طرفْ افراد مسلح زبده ای همراه خود دارند. دو ژاندارم پشت صخره ای که برآمدگیِ یک دیوارهٔ سنگی بر آن سایه انداخته بود چشم به خم دره دوخته بودند. یک گروهبانِ پا به سن گذاشته ــ که طی سال های طولانی خدمتش تجربه های زیادی اندوخته بود ــ کلاهش را از سرش برداشت روی برآمدگی صخره گذاشت و کفِ دست به سرِ کم موی عرق کرده اش کشید و نگاهش را در امتداد معبر گرداند و گفت «سگ مصّب ها بیاین دیگه. انگار دارن عروس بزک می کنن! بیایید جنساتون رو بدید و پول بادآورده رو بگیرید و برید گورتون رو گم کنید تا منِ مادرمرده کپهٔ مرگم رو بذارم! از بس به اون پیچ دره خیره شدم چشمام آلبالو گیلاس می چینه!» هم قطارش سرجوخه ای ریزنقش آب دهانش را قورت داد و هیجان زده گفت «یعنی درگیری پیش نمی آد! به همی راحتی معامله می کنن و می رن پیِ کارشون؟» گروهبان با تمسخر صدایی برآورد و گفت «درگیری! درگیری واسه چی؟ تازه پس ماها اینجا دست خریم! وقتی بزنن به تیپ و تال همدیگه تازه نوبت به ما می رسه جون تو.» سرجوخه حیرت زده گفت «یعنی باهاشون درگیر می شیم؟» ــ آره دیگه بچه جون. واسه همین اینجاییم دیگه! مثل اینکه تو باغ نیستی؟ نه! سرجوخه که از شنیدن «درگیری» وحشت برش داشته بود هاج و واج نگاهش کرد. گروهبان سر بیخ گوشِ سرجوخه گرفت و گفت «قراره ما حساب اون یارو افغونی ها رو برسیم!» سرجوخه مبهوت گفت «چرا؟» گروهبان سوتی ممتد کشید و گفت «چون که دستور داریم!» ــ یعنی قراره اونا رو بکشیم؟!
تلگرام
واتساپ
کپی لینک