جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
22,250
راکون گفت تحت انسانها من گیر افتادم ای کشاورز مهربان خواهش میکنم من را ببخش، قول می دهم دیگر این کار رانا می کنم بگذار بروم اما پیر مرد توجهی به حرف های راکون نکرد. دست و پای او را به چوبی بست و آن را روی دوشش گذاشت و به به خانه برد او به پیرزن گفت: در زد را گرفتم. از فردا این راکون باید برای ما کار کند و مزرعه را نکنم خواهش می کنند
ما را شخم بزندان پیرمرد را کون را در گوشه ای دست و پایسته رها کرد. بعد خوشحال و خندان در حالی که زیر لب آواز می خواند به سمت مزرعه به راه افتاد
پیرزن هم زیر دیگ را روشن کرد و آب و مقداری برنج در دیگ ریفت تا بپزد. وقتی بوی برنج بلند شد. پیرزن گفت: «به به چه آش خوشمزه ای قرار است بخوریم و راکون که از غصه و گرسنگی اشک در چشمانش جمع شده بود، با التماس به پیرزن نگاه می کرد. وقتی برنج پخت پیرزن آن را در ظرف بزرگی ریخت و با یک چکش چوبی بزرگ شروع به کوبیدن کرد. را کون که از گرسنگی می لرزید رو به پیرزن کرد و گفت ها در بزرگ من میدانم که کار بدی کرده ام اما الان پشیمانم، اگر مرا آزاد کنی من در آشپزی کمکت می کنم. آن وقت می توانیم به جای آش با هم کیک برنج خوشمزه درست کنیم
تلگرام
واتساپ
کپی لینک