کتاب استخوان های دوست داشتنی اثر آلیس سبالد ترجمه فریدون قاضی زاده نشر روزگار منتشر شده است استخوانهای دوست داشتنی از بهترین آثار در ژانر جنایی است. این رمان که اولین رمان آلیس سبالد است داستان دختری است که به قتل رسیده و در زمینی نزدیک خانهشان دفن میشود اما تنها سه روز بعد از این جنایت هولناک، اتفاقاتی میافتد که ابعاد این جنایت را پیچیدهتر و عجیبتر میکند. آلیس سبالد نویسنده این کتاب، خودش در سال ۱۹۸۱ و در دانشگاه، توسط یک غریبه مورد اذیت و آزار قرار گرفت و آثار این زخم درونی چنان عمیق بود که سبالد تلاش کرد تا برای زدودن آثار منفی این اتفاق از روح و روانش، دست به قلم ببرد و رمانی با همین موضوع بنویسد. سوزی در این رمان تجسم بی چون و چرای خود نویسنده است که تلاش میکند تا با استفاده از قدرت درمانگری ادبیات، خود را درمان کند. بر اساس این رمان در سال ۲۰۰۹ فیلمی هم به کارگردانی پیتر جکسون ساخته شده است در کتاب استخوانهای دوست داشتنی میخوانیم: قاتل من مرد همسایه ما بود. مادرم گلهایی را که او در حاشیه باغچهاش کاشته بود دوست داشت و پدرم یک بار با او درباره نوع کودی که به گیاهانش میداد صحبت کرده بود. قاتل من اعتقادات قدیمی داشت و میگفت پوسته تخم مرغ و تفاله قهوه به زمین قوت میبخشد؛ میگفت مادرش هم اینطوری زمینش را بارور میکرده است. پدرم تبسم کنان به خانه بازگشت، او را مسخره میکرد و میگفت ممکن است باغ وی زیبا به نظر برسد اما به محض آنکه یک موج گرما به زمین بخورد، بوی گندش در میآید و به آسمام میرسد. اما در ۶ دسامبر ۱۹۷۳ برف میبارید و من که از مدرسه به خانه بازمیگشتم تصمیم گرفتم برای زودتر رسیدن میانبر بزنم و از مزرعه ذرت عبور کنم. هوا نسبتا تاریک بود زیرا زمستان بود و روزها کوتاهتر شده بود، و من به خاطر میآورم که چگونه ساقههای شکسته ذرت راه رفتن را برایم دشوارتر میکرد. برف ملایمی میبارید، دانههای سبک و کوچک برف به آرامی به زمین میریخت و من از بینی نفس میکشیدم تا آن که بارش برف چنان سریع شد که مجبور شدم دهانم را برای تنفس باز کنم . دو متر دورتر از جایی که آقای هاروی ایستاده بود زبانم را بیرون آوردم تا مزه یک دانه برف را بچشم. آقای هاروی گفت: از من نترسیها البته در مزرعه ذرت، در تاریکی، من هول شدم و از ترس پریدم. بعد از آن که مُردم اندیشیدم که بوی ملایم ادوکلنی هم در هوا پیچیده بود، اما من توجهی نشان نداده بودم یا فکر کرده بودم که این بو از یکی از خانههای بالای مزرعه میآید و به مشام میرسد. گفتم: آه، آقای هاروی شمایید تو دختر بزرگه سالمون هستی، نه؟ -بله حال مادر و پدرت چطوره؟ گرچه من بزرگترین فرزند خانوادهام بودهام و در انجام آزمونهای کوتاه علمی هم فرز و زرنگ بودم، اما هرگز با بزرگسالان خودم را راحت احساس نمیکردم. گفتم: خوبند. سردم بود، اما به خاطر رعایت سن او و این حقیقت که وی همسایه ما بود و درباره کود گیاهانش با پدرم صحبت کرده بود، بر جایم باقی ماندم و منتظر شدم. او گفت: میدانی، همین پشت یک چیزی درست کردهام، دلت میخواهد ببینیش؟ گفتم: آقای هاروی، من خیلی سردمه و مامانم هم همیشه میگه قبل از تاریکی خونه باشم. او گفت: سوزی، حالا که هوا تاریک شده. کاش میدانستم که گفته او چقدر عجیب بود. من هرگز نامم را به او نگفته بودم. فکر کردم شاید پدرم یکی از آن لطیفههای بی مزهاش را که نشانه نمکین و دوستداشتنی بودن فرزندانش میدانست، اما از نظر من باعث خجالت بود برایش تعریف کرده است. پدر من از آن جور باباهایی بود که عکس عریانی از فرزندش را در سه سالگی هنگامی که در حمام طبقه پایین، حمامی که مهمانان استفاده میکنند مشغول استحمام بوده است در کیف بغلی خود نگه داری میکنند. او این کار را شکر خدا فقط در مورد خواهر کوچکم لیندزی انجام داده بود و حداقل من از این بی حرمتی مبری مانده بودم. اما او دوست داشت این داستان را برای همه تعریف کند که چطور وقتی لیندزی به دنیا آمد، من آنقدر حسودیم شده بود که یک روز وقتی که پدرم در اتاق با تلفن مشغول صحبت بود ، من از کاناپه پایین آمدم و سعی کردم روی لیندزی که در گهوارهاش بود ادرار کنم! این داستان هربار که او آن را تعریف میکرد باعث سرافکندگی من میشد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک