جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
60,520
روزی روزگاری «حقیقت» لخت و عور در کوچه ها پرسه میزد. به همین خاطر کسی تحویلش نمی گرفت و به خانه اش راه نمیداد هر موقعی هم که کسی چشمش به او می افتاد فوری صورتش را برمیگرداند و فرار را بر قرار ترجیح میداد.
روزی موقعی که حقیقت غمگین و افسرده آواره کوچه ها شده بود به «قصه» برخورد قصه لباسهای شیک و پیک و رنگارنگی بر تن داشت قصه با دیدن حقیقت گفت: «ببینم چه شده؟ چرا اینقدر گرفته و غمگین هستی؟
حقیقت به تلخی گفت: «آه ،برادر اوضاعم خرابه خیلی خرابه دیگه پیر شده ام خیلی پیر شده ام کسی تحویلم نمیگیرد دیگر کسی با من کاری ندارد. قصه با شنیدن حرفهای حقیقت گفت: ببین دوست عزیز مردم به خاطر پیری از تو پرهیز نمیکنند. من هم مثل تو پیرم اما هر چه بیشتر پیر میشوم مردم بیشتر از پیش از من دلشاد میشوند من رازی را با تو در میان خواهم گذاشت که تو را از این رو به آن رو خواهد کرد ببین دوست عزیز همه خواستار تغییر لباس و شیکی و پیکی تو هستند. بیا یک دست لباس درست و حسابی به تو بدم تا تنت کنی و ببینی مردمی که از تو گریزان بودند چگونه تو را به خانه هایشان دعوت میکنند و چگونه از تو پذیرایی میکنند. حقیقت به اندرز قصه گوش داد و لباس عاریتی او را به تن کرد. از آن زمان به بعد حقیقت و قصه دست در دست هم به شادی و شادمانی زیستند و چنان جفت خوبی برای هم شدند که همه مردم از هر دوی آنها خوششان آمد.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک