جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
18,810
چشم باز کردم مرتضی سرش را از روی دفتر و کتابش برداشت و نگاهمان کرد. بابا از سالهای خدمتش در ارتش گفت و این که تا بازنشستگی اش چند سال بیش تر باقی نمانده بعد هم بی مقدمه گفت که اگر مأموران دولتی یک بشکه ی پر از باروت را در حیاط ما کشف کنند، چه نتیجه ی شومی برایمان خواهد داشت به تله افتاده بودم و ناچار بودم که درباره ی نامه توضیح بدهم. بابا با نرمی گفت که از کارهای ما - سه برادر - در ماه های گذشته اطلاع داشته و بهتر است که محل دقیق بشکه ی باروت را به او بگوییم تا خودش به فکر چاره ای باشد.
با اطمینان گفتم: «بابا ما بشکه ی باروت نداریم!»
قبول نکرد و گفت: «پسرم راست بگو.»
باور کنید دروغ نمیگویم
پس یوسف از بشکه ی باروت....
به طرف مرتضی برگشتم سرش را پایین انداخت و مشغول درس خواندن شد. صدایم در گلو شکست و نتوانستم منظور یوسف را از بشکه ی باروت بگویم و سکوت کردم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک