جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
145,780
خیلی عجیب است که نمی توانم با گابریلا و سوزان سفر کنم چون باید ویزا بگیرم. محرومیت ترسناکی است. آدم هر چقدر بیشتر سفر می کند، بیشتر متوجه می شود که مرز چقدر عجیب است ساندرای نیجریایی که روی صندلی های فرودگاه شارجه اجازه داد در انتظار طولانی پیش از پروازم به شانه اش تکیه دهم (و هنوز گاهی از فکر این که توانست بالاخره خودش را از کارگری در دبی نجات بدهد لبخند به لبم میآید پاتریک لبنانی که تمام بیروتی ها را بسیج کرد تا در لبنان به من خوش بگذرد و هنوز گاهی فیلم پیانو نوازی دوقلوهایش را برایم می فرستد)، مووی تانزانیایی که در پاریس وقتی پیداش کردم که شیرینی های اضافه آمده ی شیرینی فروشی محل کارش را به رهگذران تعارف میکرد ولی مردم از شیرینی هایش بر نمی داشتند و نمیخوردند چون باورشان نمی شد کسی در شانزه لیزه شیرینی خیرات کند، امای آمریکایی که بعد از دومین دیدار تصادفی مان گفت «چرا می مونی هاستل وقتی من خونه دارم؟ وسایلت رو جمع کن و همین امشب بیا پیش ما آنیشا که نوشته هاش انگار کلمات خود من در ککلته اند، پائولو که زیباترین منظره ی رم را روی بامی کنار کلیسای سانتا ماريا دلا ويتوريا نشانم داد، بشرا در قونیه که بدون داشتن زبانی مشترک در آغوش هم زدیم زیر هق هق الکساندر روسی که ناگهان سروکله اش در خیابانهای سن پترزبورگ پیدا شدو خانه ی بچگی هایش را نشانم داد امانوئل که در بخارست با جادوی موسیقی کولی های رومانی آشنایم کرد و ولنتینای آمستردامی که با هم شگفتی های دره های گورومه را کشف کردیم... همه ی این آدمها لحظات زندگی من هستند. در من باقیمانده اند و من قسمتی از قلبم را به آنها داده ام اگر انتزاعی نگاه کنی، می بینی احمقانه است که چیزی به اسم مرز ما را از هم جدا میکند.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک