ویلا کاتر با لجبازی مخصوص خودش، همیشه اصرار داشت که در ۱۸۷۶ به دنیا آمده است؛ یعنی سه سال دیرتر از تاریخ واقعی تولدش در ۱۸۷۳٫ نامش را ویلا گذاشته بودند که از آن متنفر بود و ویلی یا ویلیام را ترجیح میداد. بلافاصله پس از تولد او، خانواده به خانهای که پدربزرگ کاتر در نزدیکی وینچستر در ایالت ویرجینیا ساخته بود رفتند.
در ۱۸۸۳ کاترها به نبراسکا رفتند و خانهی خود را در رِدکلاود ساختند؛ شهر کوچکی در مرز دشتهای گسترده که به نام یکی از رؤسای معروف سرخپوست بود. کاتر از مناطق و مناظر آشنایش جدا افتاده و با مهاجران کشاورزی احاطه شده بود که اغلب آلمانی و اسکاندیناویایی بودند، اما او بهسرعت با زندگی جدیدش سازگار شد و با بسیاری از خانوادههای مهاجر دوستی به هم زد. در یازده سالگی به دبیرستان رفت -که برای یک دختر روستایی غیرمعمول بود- و پس از اتمام دبیرستان به تحصیل زبان انگلیسی در دانشگاه نبراسکا پرداخت. در آنجا داستانهای کوتاه و نقدهایی برای روزنامههای محلی نوشت و بهزودی بهعنوان یک منتقد بیرحم تئاتر شهرت پیدا کرد. او که در انتخاب لباس و ظاهرش سختگیر بود، نقشهای جنسیتی آن زمان را به چالش کشید. پس از فارغالتحصیلی در ۱۸۹۵ به پیتسبورگ نقل مکان کرد تا بهعنوان سردبیر ماهنامهی هوم کار کند و بعداً در پیتسبورگ لیدر منتقد نمایش و موسیقی شد.
در سفری به نیویورک در ۱۸۹۹ با ایزابل مککلانگ، که او هم اهل پیتسبورگ بود، آشنا شد و رابطهی نزدیکی را با او شکل داد. مککلانگ نوشتن خلاقانهی کاتر را تشویق میکرد و برایش یک اتاق کار در خانهی پدریاش فراهم کرد.
در ۱۹۰۲ کاتر و مککلانگ با هم به اروپا سفر کردند و در بازگشت، کاتر یک مجموعه شعر با عنوان «گرگ و میشهای ماه آوریل» (۱۹۰۳) . یک جلد داستان کوتاه به نام «باغ ترول» (۱۹۰۳) را منتشر کرد. او که هنوز تمایلی به رها کردن حرفهی روزنامهنگاری نداشت، در ۱۹۰۶ به نیویورک نقل مکان کرد تا برای مجلهی مککلور کار کند و چند سال بعد سردبیر آن شد. این اتفاق، آغاز فصل تازهای در زندگی شخصی او هم بود.
کاتر در ۱۹۰۸ با ادیت لوئیس، سردبیر یک مجله آشنا شد که قرار بود همراه مادامالعمر او شود.
او از مسیری که مککلور در پیش گرفته بود سرخورده بود و در ۱۹۱۲، سالی که اولین رمانش، پل الکساندر منتشر شد، استعفا داد و به یک نویسندهی تماموقت تبدیل شد. او با تکیه بر خاطرات زندگی در دشتهای بزرگ، چندین رمان نوشت، از جمله «آری ای پیشگامان!» و «آنتونیای من»، اما تا سال ۱۹۲۰، که انتشاراتی آلفرد کناف مدیریت نشر کتابهای او را برعهده گرفت، به موفقیت گستردهای نرسید. رمان «یکی از ما» یِ او دربارهی جنگ جهانی اول، در ۱۹۲۳ برندهی جایزهی پولیتزر شد. کاتر و لوئیس در روستای گرینویچ زندگی میکردند و تابستانها را در کلبهای دورافتاده در ویل کووِ نیوبرانزویک میگذراندند. کاتر که با افزایش شهرتش، منزویتر شده بود در دههی ۱۹۳۰ از بیماریهای مختلفی رنج میبرد که مانع نوشتنش میشد. او همچنین بهشدت تحت تأثیر مرگ والدینش و نبرد طولانی دوستش مککلانگ با بیماری کلیوی بود. کاتر در ۱۹۴۰، زمانی که بیماری او همچنان رو به وخامت بود، آخرین رمانش، «سافیرا و دختر برده»، را نوشت.
به کاتر گاهی برای حجم زیاد نوستالژی در کارهایش انتقاد میشود، اما بسیاری از مضامین او در آن زمان کاملاً انقلابی بودند. برخلاف قراردادهای ادبی، او اغلب زنان جوان قوی و کارگران زن مهاجر را به تصویر میکشید و به آثار خود استعارههای پنهان اضافه میکرد. رمانهای او همچنین منعکسکنندهی اشتیاق او به دشتهای نبراسکا بود که تقریباً به در ۱۹۴۰عنوان یک شخصیت رمانتیک در آثارش حضور دارد. بهعنوان مثال، در آنتونیای من دربارهی چشمانداز گستردهی دشت مینویسد: «با هر حسابی، این خوشبختی است، حلشدن در چیزی کامل و بزرگ.»
ویلا کاتر در ۱۹۴۷ بر اثر سکته درگذشت. او در نیوهمپشایر، محل ملاقاتهای مکررش با مککلانگ، به خاک سپرده شد.
در حال حاضر مطلبی درباره نسرین شیخ نیا مترجم کتاب یکی از ما در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک