221,900
آرزوی مادرم هنگام مرگ برایم این بود که به سفر بروم.
دسته ای از موهایم را پشت گوشم زد و گفت: «فقط برو باشه؟ فقط بلیت رزرو کن و برو، مثل آدم های معمولی.»
هشت سال بود که سفر نرفته بودم ولی گفتم باشه.» همان طور که وقتی مادر مریضتان چیزی درخواست می کند به او می گویید. بعد، طوری که انگار مذاکره میکنیم اضافه کردم: «حالا یه سفر میرم.»
البته که آن زمان نمی دانستم این آرزوی هنگام مرگ اوست. فکر میکردم فقط وسط های شب در بیمارستان در حال گفت و گو با هم هستیم. ولی بعد ناگهان شب بعد از خاک سپاری اش رسید نمیتوانستم بخوابم و در تختم پهلو به پهلو میشدم و آن لحظه مدام به یادم می آمد؛ طوری که به چشمانم نگاه کرده و دستم را فشرده بود تا معامله را ببندد طوری که انگار سفر رفتن چیز مهمی بود. حالا ساعت سه صبح است. لباسهای مراسم خاکسپاری ام روی صندلی آویزان شده روی تخت بلند و بدون هیچ مخاطبی گفتم: «باشه باشه.»
از ساعت دوازده تا حالا منتظر بوده ام که خوابم ببرد.
بعد روی شکم به آن سمت خزیدم تا لپ تاپم را از روی زمین بردارم و در نور آبی صفحه با چشمانی نیمه بسته برای ارزانترین بلیت هواپیما به هر جایی جست و جوی سریعی کردم و سایتی با لیستی از پروازهای مستقیم به قیمت هفتادوشش دلار پیدا کردم
صفحه را طوری بالا و پایین میکردم که انگار دارم رولت بازی میکنم به صورت اتفاقی
روی تولید و در اوهایو متوقف شدم و روی «خرید کلیک کردم.
سمی روی صندلی شاگرد نشسته بودم و زانوهایم را به هم فشرده بودم و حس میکردم
خودم نیستم. در مقابل، چک استیپلتن به طرز خوشایندی روی صندلی راننده لم داده بود و با یک دستش فرمان را نگه داشته بود و مثل قهرمانهای بدن سازی فضای زیادی را گرفته بود. موهایش مغرورانه شانه نشده بودند. آدامس میجوید عینک آفتابی خلبانی زده بود، انگار از وقتی به دنیا آمده بود آن را داشت.
داشتیم به مزرعه می رفتیم با خود فکر میکردم او تیپ کابوی ها را بزند، ولی بیشتر به نظر می رسید در حال رفتن به تعطیلات در کیپ است یک پولوشرت آبی چسبان و شلوار کتان خاکی رنگ به تن و یک جفت کفش کالج بدون جوراب به پا داشت.
درست است من در هیوستن بزرگ شده بودم شاید فکر کنید قبلاً به مزرعه رفته ام، ولی حقیقت این است که نه به برج ایفل آکروپلیس تاج محل و شهر ممنوعه در پکن رفته بودم ولی هیچ وقت در تگزاس به مزرعه نرفته بودم. فکر کنم همیشه بیش از حد درگیر فرار بوده ام؛ تا به الان.
به پوست زانوهایم دست زدم نگران بودم که زیادی بیرون باشند. باید شلوار جین می پوشیدم؟ باید نگران مارهای زنگی باشم؟ مورچه های آتشین چطور؟ کاکتوس ها چه؟
یک جفت چکمه کابویی قرمز رنگ داشتم که مادرم در تولد هجده سالگی ام به من هدیه داده و گفته بود که هر دختر تگزاسی باید یه جفت چکمه داشته باشد. هیچ وقت تا به الان دلیل خوبی برای پوشیدنشان نداشتم آنها جزئی از لباسهایی نبودند که برای این نقش انتخاب کردم ولی محض احتیاط برشان داشتم خوب نبود؟ اگر آنها را در مزرعه نمی پوشیدم دیگر هیچ جا نمی پوشید
شاید باید میپوشیدمشان حداقل برای محافظت در برابر رتیلها دیدم که جک از پشت عینک آفتابی اش نگاهی به من انداخت پرسید: «استرس داری؟»
هانا هوایش را دارد.
هانا بروکس بیشتر شبیه معلم های مهد کودک است تا کسی که بتواند با در بازکن، خودکار یا دستمال سفره کسی را بکشد. ولی حقیقت این است که او مأمور حفاظت اجرایی (یا همان «بادیگارده) است و به تازگی استخدام شده تا از ستاره نام آشنا، چک استیلتن، در برابر مزاحم میانسالش که پرورش دهنده سنگ های کورگی است محافظت کند.
چک دلش را برده
چک استیپلین نامی آشنا برای همه است. از او در سواحل دور دنیا عکس های دزدکی گرفته اند و به این مشهور است که در کنار باقی چیزها حین بیرون آمدن از میان امواج، مثل خدایان رومی می درخشد ولی چند سال قبل بر اثر اتفاق خانوادگی غمانگیزی از دید مردم ناپدید شد و با جامعه قطع ارتباط کرد.
آنها رازی دارند. وقتی مادر چک بیمار می شود. او به مزرعه خانوادگی شان در تگزاس می آید تا کمک کند فقط یک نکته او نمی خواهد خانواده اش در مورد مزاحم با بادیگاردش ش چیزی بفهم بفهمند؛ برای همین است که دختر مورد علاقه جک چگاه را می دارد البته آدم هانا - علی رغم میل باطنی اش برای پوشش نقش دختر سی بر نخواهد کرد
مگرچه مشکار سین است پیش بیاید؟؟؟ ر واقعی خود ها تا به زحمت می تواند باور کنند. ولی هر چه بیشتر با جک وقت میگذراند همه چیز به نظر را و واقعی تر می شود. اما یک دل شکستگی در انتظارش است چرا که محافظت از جک برای هانا است ولی محافظت از قلب خودش که مدت هاست به آن بی توجهی شده سخت ترین هانا ساده کاری است که تا به حال انجام داده
در حال حاضر مطلبی درباره کاترین سنتر نویسنده بادیگارد کوله پشتی در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
در حال حاضر مطلبی درباره محمدمهدی مترجم کتاب بادیگارد کوله پشتی در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، مترجمان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد مترجمان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از مترجم، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن مترجم در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این مترجم را می شناسید یا حتی اگر خود، مترجم هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک