صبح از در خانه داشتم میرفتم بیرون که پستچی با موتور گازی قراضهاش جلو پام ایستاد. اول نگاه به پلاک خانه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزند، نامه را داد دستم. به اسم خودم بود. پاکت را برگرداندم که نشانی و اسم ننه مریم را دیدم.
تندی برگشتم و پاکت را باز کردم. رو کاغذ رنگ و رو رفتهای خطهای درهم کشیده بودند و شکل آدمی را میشد از میان خطهای معوج تشخیص داد که دراز به دراز افتاده و شاید پتویی چیزی را تا زیر گلو بالا کشیده. اینها را با لیلی کشف کردیم؛ یعنی نتوانستم بروم اداره. برگشتم تو و در را پشت سرم بستم. لیلی با سر و وضع ژولیده از اتاق خواب آمد بیرون
...
و پرسید: «چیزی جاگذاشتی؟»
نامه را دادم دستش و گفتم: «ببین، این را ننه مریم فرستاده.»
همانطور خوابآلود دستی به موهای درهمش کشید و یکوری نگاهم کرد و یکهو انگار که تازه متوجه حرفهام شده باشد، نامه را از دستم قاپید و پرسید: «این خطها دیگه چیه؟»
بعدش با هم رفتیم تو اتاقخواب و نشستیم لبهی تخت و آنقدر کاغذ را چپ و راست کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که در میان خطهای درهم کسی هست.
حتمی نامه را یکی دیگر پست کرده بود که ننه مریم سواد خواندن و نوشتن ندارد تا نشانی پشت پاکت را بنویسد. نگران شدم. کتم را در آوردم انداختم رو تخت و آمدم تو هال. زنگ زدم خانهی جاسم. نبود. یعنی کسی جواب نداد. لیلی دفترچه تلفن را آورد و زنگ زدیم یکی دو جای دیگر که شمارهاش را داشتیم و سراغ جاسم را گرفتم. پیداش نکردم.
نمیدانستم چه کار کنم. لیلی هم مثل من بود. رفته بود دستی به سر و رویش کشیده بود و آمده بود کنارم و چشم دوخته بود به لبهام تا چیزی بگویم. گیج بودم که لیلی گفت شماره خانه ننه مریم را بگیرم و با خودش صحبت کنم شاید چیزی دستگیرم شود.
شمارهاش را گرفتم. خودش گوشی را برداشت و با همان لهجهی محلی که ته حلقی حرف میزد، پرسید: «کیه؟»
گفتم: «سلام ننه، منم ناصر.» پرسید: «از جبهه هستی؟» گفتم: «نه نه. ناصر هستم، دوست عبدو. یادت آمد ننه؟» آرام و کشیده گفت: «عبدو خوابیده. خسته است.»
انگاری مرا نشناخته بود. آرام و شمرده گفتم: «ننه مریم، من ناصر هستم که با عبدو میآمدیم خانهتان، آن وقتها که هنوز جنگ بود. یادت هست؟»
اول چیزی نگفت و بعد هم بدون اینکه جوابم را بدهد، پی حرفش را گرفت.
– مگه خبر نداری عبدو برگشته؟ تو جنگ بوده بچهام. الانم گرفته خوابیده تو آن یکی اتاق. بچهام خسته است. اگه کارش داری بیدارش کنم.
گفتم: «نه، یادته میآمدیم خانهتان؟ همو که براش نامه نوشتی. امروز نامهات رسید. یادته؟»
چیزی نگفت. چند بار صداش زدم و گفتم شاید تلفن قطع شده. گفت: «ها، عبدو بالاخره برگشت. خودم رفتم آوردمش. وسط میدان جنگ بود بچهام.»
گفتم: «حالا کجاست؟ کجا بوده؟»
جواب داد: «گفتمت که خوابیده. نمیگذاشتند بیاد. میدانستم اگه میتوانست خودش برمیگشت. خودم رفتم پیداش کردم و برش گرداندم.»
کلافه شده بودم از جوابهای سر در گمش. گفتم: «ننه، یادته عید آمدیم اهواز؟ با لیلی زنم و دخترم نگار آمدیم روستا خانهتان شب هم ماندیم؟»
اول چیزی نگفت. بعد ادامه داد: «انشاءالله میخواهم براش زن بگیرم. تو عشیره دخترای خوبی داریم. حالا شما عبدوی مرا به غلامی قبول میکنین؟»
حالش از آخرینباری که دیدم، بدتر شده بود.
گوشی را گذاشتم. زنگ زدم اداره و گفتم حالم خوش نیست، دیرتر میآیم. لیلی هم نگران شده بود. پرسید: «چی میگفت ننه مریم؟»
گفتم: «چه میدانم. میگه عبدو برگشته گرفته خوابیده.»
لیلی گفت: «مگه عیدی که رفتیم جنوب، جاسم نمیگفت یواشیواش حال مادرش دارد بهتر میشه؟»