329,300
انتظار نداشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده برای من اسپند دود کنند و صلوات بفرستند اما این وجهه اجتماعی آبرویی بود که خدا به یک نوجوان بی تجربه مثل من میداد. اهل خانه از جبهه می پرسیدند و من طفره می رفتم. خاطره گویی بر خلاف حالا که تکلیف است به نوعی تعریف از خود بود هر چه میپرسیدند جبهه چه خبر؟ می گفتم: امن و امان ما همه در خدمت کمپوت و کنسروها هستیم.
خانواده باورشان شد اما مادرم انگار ته دلم را می دید. او خوشحال بود که پسر بازیگوش و درد سر آفرین او با یک دوره زندگی در فضای جنگ، آرام و سربه زیر شده است. ازم پرسید علی جان چرا این قدر لاغر شده ای؟ از اینکه به جای اسم جمشید علی خطابم کرد به وجد آمدم. راست می گفت. خیلی لاغر شده بودم و این سؤال او به شکل غیر مستقیم به من فهماند که من میدانم در جبهه سور و سات شکم چرانی نیست.
از حرف های مادرم فهمیدم در جلسه قرآن زنان محل احساس سربلندی میکند و این رضایت او به من توان و انرژی می داد. در کوچه و محل هم نه میان هم سن و سالها که حتی بزرگ ترها، انگشت نشان شده بودم چون تنها بچه رزمنده محل بودم با آن سن و سال کم و بیشتر از گذشته مراقب اعمال و رفتارم.
در حال حاضر مطلبی درباره حمید حسام نویسنده وقتی مهتاب گم شد در دسترس نمیباشد. همکاران ما در بخش محتوا، به مرور، نویسندگان را بررسی و مطلبی از آنها را در این بخش قرار خواهند داد. با توجه به تعداد بسیار زیاد نویسندگان این سایت، درج اطلاعات تکمیلی، نقد و بررسی تمامی آنها، کاری زمانبر خواهد بود؛ لذا در صورتی که کاربران سایت برای مطلبی از نویسنده، از طریق صفحه ارتباط با ایده بوک درخواست دهند، تهیه و درج محتوای برای آن نویسنده در اولویت قرار خواهد گرفت.ضمنا اگر شما کاربر ارجمندِ سایت ایدهبوک، این نویسنده را می شناسید یا حتی اگر خود، نویسنده هستید و تمایل دارید با مطلبی جذاب و مفید، سایرین را به مطالعهی کتاب ترغیب و دعوت کنید، می توانید محتوای مورد نظرتان را از صفحه ارتباط با ایده بوک ارسال نمایید.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک