جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
انتظار نداشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده برای من اسپند دود کنند و صلوات بفرستند اما این وجهه اجتماعی آبرویی بود که خدا به یک نوجوان بی تجربه مثل من میداد. اهل خانه از جبهه می پرسیدند و من طفره می رفتم. خاطره گویی بر خلاف حالا که تکلیف است به نوعی تعریف از خود بود هر چه میپرسیدند جبهه چه خبر؟ می گفتم: امن و امان ما همه در خدمت کمپوت و کنسروها هستیم.
خانواده باورشان شد اما مادرم انگار ته دلم را می دید. او خوشحال بود که پسر بازیگوش و درد سر آفرین او با یک دوره زندگی در فضای جنگ، آرام و سربه زیر شده است. ازم پرسید علی جان چرا این قدر لاغر شده ای؟ از اینکه به جای اسم جمشید علی خطابم کرد به وجد آمدم. راست می گفت. خیلی لاغر شده بودم و این سؤال او به شکل غیر مستقیم به من فهماند که من میدانم در جبهه سور و سات شکم چرانی نیست.
از حرف های مادرم فهمیدم در جلسه قرآن زنان محل احساس سربلندی میکند و این رضایت او به من توان و انرژی می داد. در کوچه و محل هم نه میان هم سن و سالها که حتی بزرگ ترها، انگشت نشان شده بودم چون تنها بچه رزمنده محل بودم با آن سن و سال کم و بیشتر از گذشته مراقب اعمال و رفتارم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک