در این کتاب جان سی مکسول راههای «نه گفتن» به محدودیتها را نشان خواهد داد تا بر آنها غلبه کنیم و بتوانیم به آنچه برای آن به دنیا آمدهایم دست پیدا کنیم؛ همچنین برای خودمان رؤیاهایی بیافرینیم و به آنها دست پیدا کنیم و آنها را در آغوش بکشیم. محدویتها فقط در ذهن خودمان وجود دارند و این ما هستیم که آنها را خلق میکنیم یا از بین میبریم. به خودمان اجازه ندهیم هیچ محدودیتی را بپذیریم. وقتی محدودیتها را پشتسر گذاشتیم و به آنها «نه» گفتیم، آنوقت به هرآنچه میخواهیم دست پیدا خواهیم کرد... و بهراستیکه به هرآنچه میخواهیم دست پیدا خواهیم کرد. در این کتاب جان سی مکسول راههای «نه گفتن» به محدودیتها را نشان خواهد داد تا بر آنها غلبه کنیم و بتوانیم به آنچه برای آن به دنیا آمدهایم دست پیدا کنیم؛ همچنین برای خودمان رؤیاهایی بیافرینیم و به آنها دست پیدا کنیم و آنها را در آغوش بکشیم.من علاقه زیادی به نوشتن این کتاب دارم، چون به شما علاقه دارم. پنجاه سال است که برای بهبود زندگی خود و کمک به بهبود زندگی دیگران کار کردهام. هیچ لذتی برایم بالاتر از این نیست که به رشد و بهتر شدن دیگران کمک کنم. من این کتاب را بهطور مشخص برای ارتقای شما و کمک به افزایش قابلیتهایتان نوشتهام. اما چه انگیزهای من را به نوشتن این کتاب واداشت؟ این ایده هنگامی به ذهنم رسید که از انجام یکی از کارهای مورد علاقهام لذت میبردم: گفتوگو با دوستانم درباره یک وعده غذا. وقتی با هم حرف میزدیم، یکی از دوستانم نظرش را درباره اهمیت تواناییهای بالقوه و نحوه دستیابی مردم به آن، بیان کرد. همین ابراز عقیده به بحث داغی منجر شد که دو ساعت طول کشید. وقتی داشتیم از سر میز بلند میشدیم، دوستی گفت: «من هرگز کتابی درباره قابلیتها و چگونگی دستیابی به آنها نخواندهام.» هیچ کس دیگر هم چنین کتابی نخوانده بود.این مکالمه واقعاً من را برانگیخت و این انگیزه در من دو سال دوام داشت. بعد از اینكه بارها موضوع قابلیت را در ذهنم مرور کردم، سؤالاتی به ذهنم رسید، به سخنان دیگران گوش کردم و درباره آن چیزهای زیادی یاد گرفتم؛ همین انگیزه به خلق چالش قابلیت توسط من منجر شد. چالش قابلیتاگر آگاهیتان را تقویت کرده، تواناییهایتان را بیشتر کنید و انتخابهای درست داشته باشید، میتوانید به قابلیتهای خود برسید.به عبارت دیگر:آگاهی + توانایی + گزینش = قابلیتدر این کتاب شما را به این چالش فرامیخوانم، اگر به پذیرش آن تمایل داشته باشید و روندی را که برایتان مشخص میکنم دنبال کنید، زندگیتان تغییر خواهد کرد. چالش قابلیت با آگاهی آغاز میشود. آگاه بودن، اولین گام بزرگی بود که در حذف محدودیتها از قابلیتهایم برداشتم و این اتفاق خیلی زود در حوزه کاری من رخ داد. در آن روزگار چوپانان سرمشق کشیشها و روحانیون بودند؛ زیرا از گوسفندان نگهداری میکردند. مسئله نگهداری و مراقبت از گله بود. این کار به مشاورههای فراوانی نیاز داشت، در نتیجه همان مدلی بود که تصمیم گرفتم از آن پیروی کنم.اما بعدها کتابی را با عنوان کلیساهایی با سریعترین رشد در امریکا، نوشته المر تاونز خواندم. این کتاب درباره دسترسی به انسانهای بیشتر و مدیریت خوب کلیسا بود. نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم، ماجراهای آن واقعاً الهامبخش بودند.بعد از خواندن آن کتاب میخواستم به تمام کلیساهای ذکرشده در کتاب سری بزنم و با کشیشهایشان دیدار داشته باشم، اما چطور میتوانستم این کار را انجام دهم. این کشیشها من را نمیشناختند و چرا باید وقتشان را صرف دیدار با من میکردند؟بعد ایدهای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم با آنها تماس بگیرم و در ازای نیمساعت گفتوگو صد دلار به آنها بپردازم. سال 1971 بود و من سالیانه 4200 دلار درآمد داشتم؛ اما مشتاق بودم بدانم چطور کشیشها تا این اندازه موفق شدهاند. وقتی از بین ده کشیشی که با آنها تماس گرفته بودم، دو نفر به من جواب مثبت دادند از خوشحالی بهوجد آمدم. به محض اینكه متوجه شدم میتوانم با این رهبران ملاقات کنم، شروع به نوشتن سؤالاتی کردم که باید از آنها میپرسیدم. سؤالاتم خیلی زیاد بودند، نزدیک به پنج صفحه کامل. وقتی با آنها ملاقات کردم، با سرعت هرچه تمامتر سؤالاتم را مطرح کردم، البته نتوانستم تمام سؤالاتی را که نوشته بودم بپرسم؛ اما به واقع در زندگی شخصی و حرفهای خود به یک پیشرفت دست پیدا کردم. بزرگترین کشف من این بود که این کشیشها بههیچوجه وقت خود را برای مشاوره با مردم نمیگذراندند، بلکه تمام وقتشان را برای «تجهیز مردم» صرف میکردند. ابتدا حرفشان را درست نفهمیدم و از آنها خواستم تا بیشتر برایم شرح بدهند. مشاوره به مردم کمک میکند تا روی نقطه ضعفهایشان کار کنند درحالیکه با تجهیز مردم، آنها روی نقاط قوتشان کار میکنند. موضوع داشت برایم روشن میشد. سپس آنها برایم شرح دادند که وقتی مردم روی نقاط قوت خود کار کنند، خیلی سریعتر از وقتی که روی ضعفهایشان تمرکز میکنند میتوانند به تواناییهای بالقوه خود دست پیدا کنند. این نکته را کاملاً درک کردم. این رهبران، چوپان نبودند که فقط به نگهداری از گله راضی باشند، آنها مثل یک مزرعهدار عمل میکردند. دیدگاه خود را داشتند و با روحیهای پیشگام ایدهای نو را بهوجود آورده بودند. آنها مردم را میساختند و تقویت میکردند. مردم را دعوت میکردند تا عضوی از یک نهاد بزرگتر از خودشان باشند و این مردم در کنار هم کلیساها را رشد میدادند و به افراد بیشتری دست پیدا میکردند و اینگونه بود که تفاوت ایجاد میشد. اولین روزی بود که درک کردم، آگاهی تا چه اندازه برای رسیدن به قابلیت ضرورت دارد. تنها کاری که باید میکردم این بود که به مردم کمک کنم تا بیشتر روی نقاط قوت خود تمرکز کنند تا نقاط ضعفشان. عامل موفقیت سریع من در این بود که فهمیدم تنها راهی که میتوانم به قابلیتهای خود به عنوان یک انسان و یک رهبر برسم، این است که روی نقاط قوت خود تمرکز کرده و آنها را تقویت کنم. این درک، روش من را برای انجام کارها به طور کامل تغییر داد و خیلی زود کشف کردم که من بیشتر یک تجهیزکننده خوب هستم تا یک مشاور. قبل از کشفم در زمینه آگاهی، خودم را یک چوپان میدیدم که باید از نیازهای مردمش مراقبت کند. بعد از آن خود و نقشم را به گونه دیگری نگاه کردم. حال حس میکردم یک مزرعهدار هستم که مردم را در این فضا رشد داده و رهبری میکنم. سالها این ماجرا را در همایشها بازگو میکردم. اغلب در بخش پرسش و پاسخ کسی از من میپرسد که مهمترین چیزی که از مصاحبه با آن دو کشیش بهدست آوردم، چه بوده است؟ پاسخ من «آگاهی» است. گاهی به این فکر میکنم که اگر با آن دو کشیش صحبت نکرده بودم تا کی میخواستم به جای تجهیز مردم به آنها مشاوره بدهم. پاسخ این سؤال را نمیدانم؛ اما این را میدانم که همه ما برای آگاه شدن از نحوه دستیابی بهتر به قابلیتهایمان به کمک دیگری نیاز داریم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک