دو تا عبا داشت؛ از جنس پشم شتر که آن زمان مرغوبترین نوع پشم بود. یک روز در مسجد محمود آل آقا چشماش به طلبهای افتاد که عبای مندرسی روی دوش داشت.
فردای آن روز بیرون خانه منتظر نشست تا طلبه از مسجد بیاید. راه افتاد دنبالاش. طلبه که احساس کرده بود کسی تعقیباش میکند، برگشت و چشماش به قوام افتاد.
-با بنده امری دارید؟
-نه. نذری داشتم و میخواستم این عبا را به شما بدهم.
حالاش خیلی بد بود؛ خمارِ خمار. چشماش افتاد به قوام. جلو رفت و با همان حال خماری، به قول قدیمیها از سر مستی و راستی گفت: آقا سید! خرابام! پول مشروب ندارم. دارم میمیرم.
قوام حال و روزش را که دید، بردش دم مغازهی مشروب فروشی. بعدها همان فرد توبه کرد و از مریدهای قوام شد.
اصلا در قید و بند حرف مردم نبود. به تشریفات دست و پا گیر لباس روحانیت هم چندان توجهی نمیکرد.
یک بار سید قاسم شجاعی در خیابان پامنار قوام را دید که یکی از بچههاش را روی دوشاش سوار کرده است. جوری که یک پای بچه روی سینهی قوام بود و پای دیگر، پشتاش. تا به هم رسیدند سلام و علیکی کردند. شجاعی گفت: حاج آقا! آخر با این وضعیت؟!
قوام نگذاشت جملهاش کامل شود. گفت: برو بابا! قبل از اینکه مردم من را طلاق بدهند، من طلاقشان دادهام.
سید مهدی قوام: من زاهدم، به بچهی چند سالهی من چه ربطی دارد؟ عارفام…فرض، حالا اینها لغت است. به خدا هیچ کدامشان عنوان دینی برای اشخاص ندارد.
آن نکتهای که در آیه میگوید: ان اکرمکم عندالله اتقیکم؛ گرامیترین شما نزد خدا با تقواترین شما هستید. این جمله واقعا بهت اور است. یعنی من و شما، عنوان دینی را حق نداریم در دنیا خرج کنیم.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک