جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
65,550
یکی از شبهای آخر ماه ژوئن، پدر زودتر به خانه برگشت. پاپیون دور گردنش باز شده بود و همان طور که سوت میزد پلهها را دو تا یکی بالا میآمد. فهمیدیم خبرهایی در راه است و پدر چیزی را مخفی میکند.
بلند گفت: «ژانهای من همه توی باغ برای پیش غذای سورپرایز، بادومزمینی خوشمزه و نوشابهی گازدار دلخواه!»
ژان – اُو نوک زبانی گفت: «آخ زون، من هرچی دلم بخواد میتونم بخورم؟»
مادر که از سورپرایز متنفر بود گفت: «ام … به شرطی که دلتون درد نگیره و نفخ نکنید.»
پدر جواب داد: «عزیزم، امشب یه شب استثنائيه!»
همه با نگرانی به او نگاه کردیم.هروقت پدر این طوری شاد و شنگول میشد، هیچ نشانهی خوبی نبود.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک