سرهنگ گفت: «راه ميافتم.» نوذر گفت: «هنوز نفسمان جا نيامده قربان» سرهنگ نگاهش كرد و گفت: «نبايد عرقتون خشك بشه.» راه افتاديم. كاك مراد و سرهنگ پيشتر ميرفتند. نوذر گفت: «اگر بخوريم به گشتيهاي عراقيها چي؟» گفتم: «را بيا» گفت: «چه فايدهاي. گمون نميكنم اونا تا حالا زنده مونده باشند. لابد حالا جنازههاشون رو هم گرگها خوردند.» گفتم: «را بيا. گرگ كجا بود.!» از دور صداي زوزه ميآمد. چيزي مثل صداي آدم و گرگ. نوذر گفت: «بفرما حالا چي ميگي؟» بخار دهانش توي صورتم ميخورد. گفتم. «وقتي سرهنگ ميگه مياريمشون يعني مياريمشون.» قاطرها ايستادند. كاك مراد با دست جايي ميان مهاي كه روي قله، آرام پايين ميآمد، را به سرهنگ نشان ميداد. راه افتاديم...
تلگرام
واتساپ
کپی لینک