جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
ويرجينيا تصور می کند شاهزاده خانمی است، زندانی در یک برج بلند، که قرار است شاهزاده ای سوار بر اسب سپید از میان درختان بیرون بیاید کلید برج را پیدا کند و او را نجات دهد.
او، در نیویورک، با پدرش در آپارتمانی زندگی می کند. پدرش سرایدار آن ساختمان است ویرجینیا تمام بعد از ظهر را در خانه خیال بافی می کند تا شب شود و به سر کارش در رستوران برود؛ او پیش خدمت رستوران است. ویرجینیا تنها و خسته است و از این که مادرش او را در کودکی رها کرده و رفته درد می کشد. او فقط می خواهد دختر کوچولوی مادرش باشد و مادر او را دوست داشته باشد پدرش مردی خودخواه و طمع کار و حسود و بی عرضه است که فقط دلش برای خودش میسوزد و گاهی حتی دخترش را فراموش میکند. شبی ویرجینیا، در راه رفتن به رستوران با سگی خوشتیپ و باشکوه تصادف میکند اما به سگ آسیبی نمیرسد سگ به دنبال ویرجینیا راه می افتد. این سگ مثل سگ های دیگر نیست، بلکه یک سگ جادویی است که، از طریق آینهی ،جادویی از سرزمین ،پریان که به موازات دنیای زمینی است به شهر نیویورک راه یافته است. او شاهزاده، وندل نوه ی سفیدبرفی است. نامادری بدجنس او را به سگ تبدیل کرده است تا تخت و تاج او را تصرف کند. نامادری بدجنس موجودات، شریر از جمله ولف را که انسان گرگی» است، به نیویورک می فرستد تا شاهزاده را بکشند اینک ویرجینیا و پدرش هم چون قهرمان های قصه های پریان، به کارزاری وارد می شوند که بسیاری از مشکلات درونی و شخصیتی شان را حل می کند حتماً پیش خودت حدس می زنی که شاهزاده وندل در پایان داستان با ویرجینیا ازدواج می کند. حدست اشتباه است اگر میخواهی بدانی چگونه از این دنیای امروزی میتوان به دنیای قصه رفت، کتاب سرزمین دهم را بخوان
تلگرام
واتساپ
کپی لینک