جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
155,400
پیشگفتار مترجم.....
بلانکا و فراق از خاطرات خیالی شخصی به نام داوید مارتین
بی نام و نشان؛ بارسلون سال ۱۹۰۵ ....
بانویی جوان از بارسلون.
گل سرخ آتش.....
شاهزاده ی پارناسوس
داستان کریسمس
آلیسیا در سپیده دم
مردان خاکستری
بوسه
گانودی در منهتن
آخر الزمان فوری ........
کنار زد و به چهره ی او نگریست زن جوان چشمانش را گشود و به مرد لبخند زد. مردها نگاهی با یکدیگر ردو بدل کردند و مرد دوم که جوان تر بود و ریز نقش به چیزی درخشان که در دست زن جوان بود اشاره کرد یک حلقه ی ازدواج مرد جوان تر می خواست حلقه را از دست زن چنگ بزند اما همراهش مانع او شد.
مردها به زن کمک کردند تا از زمین بلند شود مرد مسن تر که هیکلی ورزیده تر داشت زن را بغل گرفت و به مرد دیگر گفت که به سرعت برود و کمک بیاورد. مرد جوان تر با اکراه پذیرفت و در تاریکی غروب از نظر ناپدید شد. زن جوان نگاهش را به آن مرد درشت هیکلی که او را در میان بازوانش حمل می کرد دوخته بود و کلماتی را زمزمه میکرد که روی لبهای لرزان و ترک خورده اش به درستی شکل نمی گرفتند. ممنونم. ممنونم...
مرد که هنگام قدم برداشتن کمی لنگ میزد زن را به فضایی شبیه به در شکه خانه برد که در کنار ورودی کارگاه قرار داشت هنگامی که وارد آنجا شدند زن صدای اشخاص دیگری را شنید و احساس کرد که دستهای دیگری او را گرفتند و پیکرش را روی میزی چوبی مقابل آتش یک اجاق خواباندند. گرمای شعله های آتش به آهستگی دانه های یخ روی موها و صورت زن را آب کردند. دو زن که هر دو مثل خود او جوان بودند و لباسهای فرم خدمتکاری به تن داشتند با پتویی پیکر او را پوشاندند و شروع کردند به مالیدن دستها و پاهایش دو دست که بوی ادویه از آنها به مشام میرسید لیوانی حاوی شراب داغ آورد و آن را بر لب های او قرار داد. مایع مثل دارویی خوش عطر در دهانش جاری شد. هنگامی که دوباره او را روی میز خواباندند زن جوان نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که درون فضای یک آشپزخانه است.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک