جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
399,600
بشقابی شکل پیرمرد انگار سؤالم را شنیده بودند چون جواب داد: «اوه، قطعاً به روح بود. درست بعد از نیمه شب از خواب بیدار شدم زنی رو دیدم که زیر نور سفید مهتاب، تنهای تنها روی به صندلی توی بالکن نشسته بود. با نگاه اول متوجه شدم که روحه امکان نداشت زنی به اون زیبایی توی دنیای واقعی وجود داشته باشه از همین فهمیدم که اون مال این دنیا نیست. چون از این کره ی خاکی نیستن این قدر زیبا میشن با دیدن اون زن هم لال شده بودم و هم خشکم زده بود با خودم فکر کردم برای این زن میشه آدم همه چیزش رو بده. با طیب خاطر حاضر بودم پا دستم یا حتی کل زندگیم رو بدم بهش وصف زیباییش رو نمی شد با کلمه بیان کرد؛ انگار بهترین رؤیایی بود که توی تمام عمرم دیده بودم.» پیرمرد اینها را گفت و سپس سکوت کرد و با دقت به باران بیرون از پنجره خیره شد.
شهر و دیوارهای نامطمئنش داستانی عاشقانه است درباره ی جست و جو در خود جای داده اند و تمثیلی است برای این روزگار غریب داستان در مرز خیال و واقعیت روایت میشود و میان شهر محصور میان دیوارها و دنیایی که میشناسیم یا تصور میکنیم میشناسیم رفت و برگشت دارد. پسر و دختری نوجوان عاشق هم میشوند. دختر به او می گوید خود واقعی اش جای دیگری است. شهری محصور میان دیوارها که تکشاخ ها در آن جولان می دهند و کتابخانه ها به جای کتاب رویاهای باستانی دارند و تکنولوژی در آن جایی ندارد. دختر ناگهان و به شکلی مرموز ناپدید میشود مرد در جست و جوی او در میان سالی به شهر و میان دیوارها میرسد و دختر را می باید که هنوز همان سن دیدار اولشان را دارد همه چیز ظاهرا مطابق گفته های دختر است، اما پشت این نقاب دل فریب ماجرایی شوم خفته چه کسی حاضر است برای حضور در رویایی منجسم، سایه اش را رها کند؟ انسانها مثل هوای دم و بازدم ما زودگذر هستن و فعالیت های روزمری زندگی چیزی نیستن جز سایه ای گذرا و در عین حال پویا همیشه مجذوب این کلمات بودم اما فقط بعد از مرگم و تبدیل شدن به چیزی که می بینی معنای واقعی کلمات رو فهمیدم آره ما انسانها آهی بیش نیستیم و حالا که مردم دیگه حتی سایه هم ندارم
تلگرام
واتساپ
کپی لینک