جستجوهای اخیر
جستجوهای پرطرفدار
119,000
شجاعانه ترین کار در همه عمر این است که داستان زندگیمان را بپذیریم و خودمان را در آن داستان دوست بداریم
به محض آن که واقعیتی را ببینیم دیگر نمیتوانیم نادیده اش بگیریم. مطمئن باشید که جز این نیست؛ شخصاً این مطلب را بارها آزموده ام. وقتی یک رخداد در طول زمان بارها و بارها تکرار میشود دیگر نمی توان آن را به راحتی «اتفاق» نامید. مثلاً خود من برای آن که کارآیی کافی داشته باشم باید هشت ساعت بخوابم حال هر چه قدر هم اصرار کنم که شش ساعت خواب شبانگاهی برایم کافیست فایده ای ندارد؛ چون مجبورم تمامی روز بعد با بی حوصلگی و اضطراب ناشی از کم خوابی دست و پنجه نرم کنم و پیوسته خوراکی های محتوی کربوهیدرات بخورم تا سرحال بمانم این یک الگو» است. علاوه بر این عادت دارم کار امروز را به فردا موکول کنم این نیز یک الگو است. تا قلم به دست
می گیرم نگاهم به آشفتگی منزل متوجه میشود
همان هنگام من کنار در کلاس مقابل پسرم، چارلی ، زانو زده بودم تا با او خداحافظی کنم که دیدم خانمی که بلافاصله فهمیدم مادر آن دخترک بود سراسیمه خود را به سالن رساند و به اطراف نگاه کرد تا دخترش را ببیند. همین که ایستادم تا به او بگویم دخترش به انتهای سالن رفته و یکی از مربیان مراقبش است یکی از مادران مستقیماً به چشمان این مادر نگران نگاه کرد، سر تکان داد و به علامت سرزنش، چشم گرداند. ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و آن بخش از وجودم را که میخواست برود و آن مادر ملامت گر از ما بهتران را با یک اردنگی جانانه سر جایش بنشاند، آرام کردم. در همین لحظات دو تن از دیگر مادران به آن مادر نگران که حالا اشک نیز در چشمانش حلقه زده بود نزدیک شدند و به او لبخند زدند. یکی از آن دو دست بر شانه مادر گریان گذاشت و گفت: «همدردیم من هم آخر مراسم رسیدم چیزی باعث تأخیرم نشد به کلی فراموش کرده بودم که امروز مراسمی برگزار می شود! به وضوح دیدم که چهره آن مادر گشوده شد و اشک را از گوشه چشمش پاک کرد. دومی گفت: «پسر من تنها دانش آموزی بود که در پیژامه پارتی پیژامه نپوشیده بود او هنوز هم میگوید آن روز افتضاح ترین روز عمرش بوده ولی مطمئنم که بعدها همه چیز روبه راه میشود وضع و حال همه ما یک جور است.
تلگرام
واتساپ
کپی لینک